📜داستان عباس مسکین و فاطمه دلخون ✍در مازندران و گلستان  عشق های واقعی و شاعران زیادی داشتیم  مانند امیرو گوهر ؛طالبا ، ..... و سرگذشت بقلم آمده  در اینجا  داستان  عباس مسکین و فاطمه دلخون  که در منطقه علی آباد کتول  در شرق گرگان رخ داده است. عباس پسری بود که در کودکی پدر و مادرش را از دست داده  و نزد ارباب روستای محمد اباد بنام مجمد خان  بعنوان پسر خوانده  زندگی میکرد   محمد خان او را بسیار دوست داشت و مانند پسر اصلی خودش میدانست  بطوری که کسی  تشخیص نمی داد پسر ارباب است یا پسر خواده میباشد؟ چند شب عباس در خواب دختری را میبیند  که بسیار زیبا و خال بر روی میباشد که عاشق میشود و فاطمه نیز این خواب را میبند و در خواب عاشق هم میشود. 📌یک روز که عباس به اتفاق دوستانش مشغول بازی گال مال (۱) در روستای محمد آباد بود  شاهد آمدن یک کوچ (۲) میشوند  و وقتی عباس سر بلند میکند  همان دختر در خواب را میبنید و میشناسد و دختر نیز با دیدن او او را میشناسد  و در همان جا بود که  طبق آداب آن موقع صدا را سر میدهد و این شعر را برای خوش آمد گویی میخواند: 🌸نسیمی دم بدم میاید اینجا                           🌸 عجب بوی وطن میاید اینجا 🌸یکی نیست تا ازش حالش بپرسم                    🌸 که یارم از سفر میاید اینجا 📌طبق سنت و رسوم جاری  تازه وارد سراغ منزل محمد خان را میگیرد که عباس آنها را بسوی منزل خودشان راهنمایی میکند  محمد خان خانه ای به آنها میدهد تا بعنوان زارع ساکن شوند و خانواده  فاطمه برای تشکر از محمد خان در شب سوم ساکن شدن  محمد خان را بشام دعوت کرد  که عباس نیز بهمراه محمد خان وارد شد و محمد خان او را بعنوان پسرش معرفی کرد 📌آن شب وقتی فاطمه پای سماور قرار گرفت و سرپا (۳) شد  بخاط علاقه ای که به عباس داشت  فقط در چای عباس شکر میریزد و شیرین میکند و برای دیگران چای تلخ میریزد  عباس که میبند همه با قند میخورند و چایی او شیرینه  از بغل دستی ها سوال میکند که همه میگویند چای تلخ است , عباس متوجه عشق فاطمه به او میشود 📌بعد از شام بعلت نبود تلویزیون و رادیو و لوازم سرگرمی دیگر برای رونق مجلس جوانها باید آواز میخوادند که محمد خان از عباس میخواهد او بخواند  و او منتظر فرصت آواز سر میدهد و این شعر را میخواند: 🌸دلبرم بلارم نیشته پای سماوار                  🌸 همره تلخ هدا مره شیرین دار 🌸صد ساله بواشی ای نازنین یار                 🌸منو و ته عاشقی نشون کنا 📌فاطمه از خجالت  سرخ گشته  و از پای سماور بلند میشود  و از اطاق بیرون میرود  , برادر زاده اش  را بغل میکند  و وانمد میکند بچه دار است  و از ناراحتی بر روی سکوی (۴) قدم میزند  و بالا و پایین میرود  عباس به قصد دستشویی بیرون میرود و برای انکه بداند مجرد است یا متاهل این شعر را برای فاطمه میخواند: 🌸ململ جومه ته تن چند تمیزه                 🌸وچه در بغلت  نامش چه چیزه 🌸وچه در بغلت  مره دنی  غم               🌸ونه  نومره بهو بوم خاط جمع فاطمه جواب میدهد برادر زاده منه  و عباس به دستشویی میرود که فاطمه این شعر را برایش میخواند: 🌸اتاق را گرم دارم کی میای           🌸 نمد را قالی دارم کی میای 🌸بدست دارم دو فنجان طلایی        🌸شب وروز انتظارم کی میای 📌بعد از این  بر خورد دو عاشق  , محمد خان احساس شرمنده گی میکند و خودش را به دل درد میزند  و به اتفاق همراهان به خانه بر میگردد  و به عباس میگوید این چه کاری بود که کردی آبروی ما را بردی و...  اما عاشق کور است و گوشش بدهکار این حرفها نیست 📌این دیدار ها و رد وبدل کردن شعرها و عاشقی  ادامه داشت و این در روستا رواج یافت  که این دو نفر عاشق هم شده اند  برادر فاطمه برای اینکه  از حرف مردم راحت شود او را  به نامزدی  پسر عموی فاطمه اکبر کل مرد زن مرده  در میاورد که فاطمه این شعر را میخواند: 🌸مگر من اطلس خارا نبودم                  🌸 مگر من دختر بابا نبودم 🌸مرا دادند بدست پیر مردی                  🌸مگر من لایق ریکا  نبودم غروب یکی از روزها که فاطمه برای گرفتن آب  با کوزه  به طرف کهریز (5)میرود عباس بدنبال او این شعر را  برای فاطمه میخواند: 🌸کوزه بر دست یار شونی بهر او             🌸نامزه جدید بیتی مبارکت بو 🌸مگر شهر  شما آدم قطیعه                  🌸که نامزه خوشگلم اکبر کل بوو https://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/3459 ─═༅𖣔❅ ⃟ ⃟ ﷽ ⃟ ⃟ ❅𖣔༅═─ 📑 @edmolavand 📚ܐܡܝܕ 📡✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ🇮🇷࿐჻𖣔༅═─