🕊﷽🕊
🌾زمزمه_حضرت_زینب_س
🌾سینه_زنی_حضرت_زینب_س
🥀 دشتی
خودم دیدم که صحرا لاله گون بودم
زمین از خون یاران غرقه به خون بود
خودم دیدم فضای آسمانها
پر از انّا الیه راجعون بود
خودم دیدم که نور چشم زهرا
جراحات تنش از حد فزون بود
خودم دیدم که بر هر برگ لاله
نوشته این سخن با خط خون بود
گلی گم کرده ام می جویم او را
به هر گل می رسم می بویم او را
اگر چه در کنار نهر علقم
ز گریه منع کردم خواهرم را
خودم دیدم که زهرا ناله می کرد
خودم دیدم سر شک مادرم را
مکن منعم اگر با این همه داغ
زنم بر چوبه محمل سرم را
گلی گم کرده ام می جویم او را
به هر گل می رسم می بویم او را
خودم دیدم که دلها مرده بودند
خودم دیدم همه افسرده بودند
خودم دیدم کبوتر های معصوم
همه سر زیر پرها برده بودند
خودم دیدم که گلهای نبوت
ز بی آبی همه پژمرده بودند
همان جایی که فرزندان زهرا
به جرم عشق سیلی خورده بودند
گلی گم کرده ام می جویم او را
به هر گل می رسم می بویم او را
خودم دیدم زمین دریای خون بود
خودم دیدم که عالم لاله گون بود
خودم دیدم گلوی اصغرم را
خودم در بر کشیدم اکبرم را
خودم دیدم حسینم تشنه جان داد
چه جانی بر لب آب روان داد
خودم دیدم کنار نعش اکبر
حسینم می زند بر سینه و سر
خودم دیدم ز بالای بلندی
که محبوب خدا را سر بریدند
خودم دیدم طناب ظلم بستن
به دست و بازوی آن شیر زنها
میان این همه گلگون کفن ها
کنون من مانده ام تنهای تنها
کنار قتلگه آمد به یادم
که بی خود گشتم و از پا فتادم
به رگ های برادر بوسه دادم
به جای مادرم زهرا حسینم
به رخساری که پیغمبر ببوسید
مکرر حیدر صفدر ببوسید
مزن با چوب خیزران بر لب او
به پیش دختران و زینب او
نمی بینی سکینه هست ناظر
علی ابن الحسین هست حاضر
اسیران را بر انظار بردند
میان مجلس اغیار بردند
علی بن الحسین و عمه اش را
به بزم دون اسارت وار بردند
گهی اندر سرباز بردند
ز دشت کربلا آل محمّد (ص)
به کوفه در بر خونخوار بردند
«زبانحال حضرت زینب (س)در قتلگاه »
🥀دشتی
گلی گم کرده ام می جویم او را
به هر گل می رسم می بویم او را
گل من یک نشانه در بدن داشت
یکی پیراهن کهنه به تن داشت
اگر پیدا کنم زیبا گلم را
به آب دیدگان می شویم او را
گل گم کرده ات خواهر منم من
سرور سنه ات خواهر منم من
نشانی را گفتی جان خواهر
که دارد در بدن خواهر منم من
در آن دم زینب غم دیده ی زار
روان اشک از دو چشمان گهر بار
به سوی آن صدا شد زار و نالان
گل خود را بدید و کرد افغان
🥀دشتی
گواهی می دهد چشم تر من
که گردون ریخت خون در ساغر من
سنین کودکی را طی نکرده
ز دنیا رفت جدّ اطهر من
فلک با بودن داغ پیمبر
به دل بنهاد داغ دیگر من
ز پا افتاد زیر تازیانه
در ایّام جوانی مادر من
به طفلی شد نصیبم خانه داری
به جای مادر غم پرور من
پس از چندی پدر را دادم از دست
کزین غم سوخت پان در پیکر من
چو دیدم خون ز حلق مجتبی ریخت
دو دریا شد ز خون چشم تر من
فلک یار مرا در کربلا برد
بلا ها بود که امد بر سر من
خودم دیدم به یک روز از دم تیغ
به خون غلطید هجده یاور من
همه بار سفر بستند و رفتند
دریغا اکبر من اصغر من