. می رسد از شرق دجله، میهمان این دیار چشم ها خاک قدومش می شود با افتخار یک جوان بیست و اندی ساله می آید به شهر می وزد با عطر او ، عطر خوش فصل بهار کربلایی می شود حال دل هر عاشقی اشک ها جاری شود از دیده ها بی اختیار ای برادرها زمانِ جلوه ی شورِ شماست در عمل باید حسینی شد . نه اینکه با شعار خواهری دنبال تابوتش پریشان می شود می رسد با قاب عکسی ، مادری چشم انتظار با همین گمنام زهرایی، فرج را کن طلب دل نمی گیرد به غیر از دیدن دلبر قرار .