غمی میان دل خسته ام شرر دارد دل شکسته ام اینگونه همسفر دارد  کبوتری که نشسته به روی ایوانم دوباره آمده و از رضا خبر دارد  خیال غربت او می کشد مرا ، اما دلم زغصه زینب غمی دگر دارد :  ز کاروان اسیران و خواهری تنها که حلقه ای زیتیمان در به در دارد  ز مادری که سپر شد کبود شد خم شد ز مادری که ز غم دست بر کمر دارد  زمادری که کنار سر دو طفلانش ز کوچه های یهودی نشین گذر دارد  ز دختری که یتیم است و در تمامی راه به سمت نیزه بابا فقط نظر دارد  ز دختری که به لکنت به عمه اش میگفت بگو به دختر شامی که این ، پدر دارد  ز صوت ضربه سنگین سنگها فهمید لبان خشک پدر زخم های تر دارد   سر پدر به زمین خورد و بین آن مردم کسی نبود که سر را زخاک بردارد