مجید سلام کرد و گفت :
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد.
+ جونم مجید، کاری داری.
- بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم.
+ مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم.
بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف ، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دارشده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند :
- نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه
- آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم.
#شهید_قربانخانی