✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ
#عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ
#عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان
#من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴۳
لحظه ای سر بلند کرد..
بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت..
به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند..
دستپاچه ماشین را روشن کرد..
اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد..
به سمت دیگر خیابان رفته بود..
منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت..
پشت سر تاکسی حرکت کرد..
تاکسی به سر کوچه رسید..
فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت..
عباس ماشین را..
همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست..
ناراحت تر از قبل..
سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد..
پدرش بود..
حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود..
عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد..
حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.!
عباس بی حوصله و ناراحت..
سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد..
حسین اقا..
ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند..
پدر بود..
میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد..
💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون
دورادور.. حرکات عباس را میدید..
گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند..
عباس سر به زیر..
و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد..
به خانه رسیدند..
عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد..
حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟
زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من..
زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت..
هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..اقارضا بود..
حسین اقا..
غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست..
اقارضا به ماموریت میرفت..
حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت..
از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد..
اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم..
حسین اقا این طرف خط..
سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد..
وداع را اینچنین نمیخواست..
💞ادامه دارد...