✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۵۳ ایمان در ادامه حرف سید گفت _آره بیشتر حرف بزنین.. که بدرد هم نخوردین.. خرج یه کت شلوار از دست ما برداشته میشه..! عباس به شوخی..نیم خیز شد.. که بلند شود.. ایمان پشت سر زهراخانم سنگر گرفت.. _اقا یکی اینو از برق بکشه بیرون!!!! غلط کردم.. نزنیااااا....!! همه از شوخی ایمان و عباس میخندیدند... بعد از پذیرایی.. حسین اقا و زهراخانم.. کم کم قصد رفتن کردند.. که به اصرار اقاسید و ساراخانم.. برای شام هم ماندند.. فاطمه نگاهی کرد.. کسی حواسش به آنها نبود.. کنار عباسش رفت.. انگشتر را از دستش درآورد.. و مقابل دلدارش گرفت.. عباس_ خوشت نیومده..!؟ _نشون وقتی نشون هست.. که.. نگاهش را به انگشتر دوخت _که... اقامون... خودش.. عباس تا ته قصه را خواند.. با ذوق انگشتر را گرفت.. و دست همسرش کرد.. نگاه همه روی عروس و داماد قفل شده بود.. که بعد از کار عباس.. همه دست زدند و صلوات فرستادند..... سر سفره.. زهراخانم.. دست عروسش را گرفت.. و کنار پسرش نشاند.. اما ناخودآگاه باز.. با فاصله نشست. عباس هم نزدیکتر نرفت.. که نشکند دلهره دلبرش را.. خواست ظرف سالاد را بردارد.. آستین لباسش کمی بالارفت.. گرچه فاطمه سریع ساق دستش را روی آن کشید.. اما عباس سربند را دید.. تا پایان شام هر از گاهی.. فقط عباس نگاهش میکرد.. فاطمه متوجه شده بود.. که عباس فهمیده.. اما نگاهش نمیکرد.. و فقط لبخند میزد.. ساعت از ١٠ گذشته بود.. همه مشغول خداحافظی بودند.. بیشتر از ده بار.. به دلبرش نگاه کرد.. هرچه حرف داشت.. همه را با نگاه میگفت.. فاطمه کمتر نگاه می‌کرد.. اما حرف های چشم دلدارش را میخواند.. و نگاهش را پاسخ میداد.. لحظات اخر.. عباس خم شد.. دست اقاسید را بوسید..اقاسید هم.. سر عباس را بوسید و گفت _عاقبتت بخیر باباجان.! آن شب به خیر و خوشی گذشت.. عباس باذوق و آرامش خوابید..اما فاطمه در اتاقش..خواب به چشمش نمی آمد..! از جملاتی که عباس گفته بود.. از سربندی که گرفت.. میترسید..نکند عباس قدیم شود.. که شر شود.. عصبی و تندخو باشد.. که مدام دعوا کند و به کلانتری رود.. که به حقوق مردم و حق الناس توجهی نکند.. که اهمیت کسب مال حلال برایش کمرنگ شود.. باید بیشتر حرف بزند.. بیشتر بشناسد.. یکماه تا پایان ترم باقی نمانده بود.. میدانست چه روزها و ساعاتی.. فاطمه کلاس دارد.. ساعت ٨ کلاس داشت.. فاطمه ساعت ٧:٣٠ صبح.. که از خانه خارج شد.. عباس را در ماشین.. آماده و منتظر دید.. در عقب را باز کرد و نشست.. عباس از آینه.. نگاهی کرد.. با دلخوری گفت _بانو؟ _جانم _عقب؟! _اخه... عباس میدانست.. از خجالت و حیاست که عقب مینشیند..پیاده شد.. در سرنشین را باز کرد.. دستانش را روی در ماشین گذاشت.. و خیره به انتظار ایستاد..فاطمه با خجلت پیاده شد.. _نمیشه..!!حالا!؟!.. عباس ابروی چپش را بالا انداخت و گفت _نوچ..! فاطمه با شرم نشست.. عباس در را بست و با لبخند گفت _حالا شد تا رسیدن به دانشکده.. عباس حرف میزد.. گاهی فاطمه جواب میداد.. و گاهی فقط لبخند میزد.. چند روزی از محرمیتشان گذشت.. در ماشین بطرف دانشکده میرفتند.. عباس_نزدیک ماه محرمه.. قبل ماه محرم باس عقدم باشی.. که ان شاالله بعد محرم و صفر مراسم بگیریم.. _یعنی کی؟ _هفته دیگه عیدغدیر هس _ولی خیلی زوده..! _کاری ک نی..! همشو دو روزه ردیف میکنم.. اون حله.! فقط شما بعله بده.. خودم نوکرتم _به یه شرط..! 💞ادامه دارد...