افـ زِد ڪُمیـلღ
ولی میدونی اونجا حسینش هست عباسش هست علی اکبر و و همه خانواده هستن ولی یه روزی یه خانمی روی تپه نشسته میبینه شمر روی سینه حسینش نشسته میبینه چجوری سر حسینش رو میبره اونجا هیچکس رو نداره آرومش کنه😭😭