زینب آن بانوی عظمایی که دست قدرتش کهکشان چرخ را بر پا طناب انداخته شمسه ی کاخ جلال و رفعتش از فرط نور مهر عالمتاب را از آب و تاب انداخته دختر مرد دو عالم آنکه گاه خشم خویش رعشه بر این چار مام و هفت باب انداخته این همان بانوست کز نطق و بیان همچون علی انقلاب از کوفه تا شام خراب انداخته مرتضی از تیغ آتشبار راس کوفیان در یم خون روز هیجا چون حباب انداخته دخترش در کوفه از تیغ زبان چون ذوالفقار مغز جان خصم را در التهاب انداخته گر زبانش ذوالفقار حیدری نبود چرا؟ خصم را در دل شرر همچون شهاب انداخته همتش چون بازوی خیبر گشای حیدری بارگاه کفر را در انقلاب انداخته کشتی دین کربلا شد غرق از طوفان کفر همت زینب ز نو آن را برآب انداخته حلم او صبر وتوانایی زدست صبر برد علم او ازدست هر دانا کتاب انداخته تا قیامت وصف او (موزون ) اگر گویم کم است زانکه حق او را چو خود در احتجاب انداخته موزون اصفهانی