🌞"خورشید انقلاب"
🔷خاطراتی از حضرت امام خمینی سلام الله علیه
🔸قسمت پنجم
🔹آن روز قرار بود امام برای تدریس از منزل خارج شوند؛دیدم دم در بیرونی،این پیر مرد شیخ ایستاده است و در را می بوسد و گریه می کند.من که دل خوشی از او نداشتم،اهمیتی به او ندادم؛اما کنجکاو بودم که او چرا چنین می کند.جلو آمد و پرسید:
-آقا امروز به مسجد می آیند؟
با سردی جوابش را دادم:
-بله می آیند.
انگار خوشحال شد.تبسمی کرد.اشک هایش را پاک کرد و گفت:
-من هم امروز به مسجد می آیم.
او هیچ وقت در مسجدی که امام بودند،پا نمی گذاشت.در همین حال در باز شد و امام به کوچه آمدند.شیخ بلافاصله برگشت و از آن جا دور شد تا چشمش به چشم امام نیفتد.
توی مسجد،دم در نشسته بودم که این پیرمرد شیخ کنارم نشست و گفت:
-می دانی همنشینی با آدم های بد چه قدر روی ما اثر کرده بود و ما بی جهت به آقا روح الله بدبین و معارض شده بودیم!
گفتم:
-بله می دانستم.خدا همه ما را هدایت کند.
آه بلندی کشید و گفت:
-خدا این آخر عمری به دادم رسید.و الا...
سکوت کرد و سرش را پایین انداخت.کنجکاو نگاهش کردم.دلم می خواست بدانم او چه می خواهد بگوید.علت را پرسیدم.گفت:
-دیشب خواب دیدم در حرم حضرت امیر علیه السلام هستم.عده ای در کنار هم نشسته بودند.دوازده نفر بودند.دوازدهمی را گفتند که حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است.چهره نورانی جذابی داشت.خیلی زیبا و ملکوتی بود.علمای بزرگ گذشته یکی یکی می آمدند.همه از مقبره ی مقدس اردبیلی خارج می شدند.خواستم حرکتی کنم و به طرف آن ها بروم،دست 《آقا》را ببوسم؛اما انگار به زمین چسبیده بودم.نمی توانستم تکان بخورم.وقتی هر یک از علما می آمدند این دوازده نفر که در واقع ائمه اطهار بودند،به نشانه احترام به جلو خم می شدند.
یک وقت دیدم آقای خمینی از گوشه ایوان وارد شد.تا چشم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به ایشان افتاد،بلند شدند.بعد ائمه دیگر همه از جا برخاستند و به آقای خمینی احترام خاصی کردند و بعد نشستند.اما امام زمان عجل الله تعالی الشریف ننشست.رو به آقای خمینی ..گفتند:
-روح الله!...
آقای خمینی عبایش را جمع کرد و گفت:
-بله آقا!
آقا گفتند:
-بیا جلوتر.
و آقای خمینی تند تند رفت جلو،وقتی خدمت آقا امام زمان عجل الله تعالی الشریف رسید،دیدم قدم هایشان مثل هم است.آقای خمینی ایستادند که گوششان نزدیک دهان آقا امام زمان عجل الله تعالی الشریف بود.شنیدم که امام گفتند:
-ربع ساعت.
آقای خمینی هم گفت:
-چشم.
بعد امام توی گوش آقای خمینی چیز های دیگری گفت که ایشان از امام فاصله گرفتند و قبل از رفتن دستی تکان دادند و همه ائمه به احترام ایشان خم شدند.آقای خمینی نیز با احترام و تواضع،عقب عقب رفتند و از حرم خارج شدند.
وقتی از خواب بیدار شدم زدم زیر گریه.خانمم بیدار شد.دید گریه می کنم.ساعت را نگاه کرد.یک ساعت به اذان مانده بود.قبل از نماز با گریه توبه کردم و به روح الله و راهش ایمان آوردم.حالا اگر می توانی به آقا بگو که از من بگذرد.من خودم روی نگاه کردن به صورت این سید بزرگوار را ندارم.
به او قول دادم که موضوع را با امام در میان بگذارم.
از مسجد که بیرون آمدیم در بین راه با امام صحبت کردم.امام گفتند:
-من از ایشان گذشتم.من بخشیدم.هر چه بود بخشیدم.
برای هر کسی غیر از امام،پانزده سال زندگی در تبعید یعنی پانزده سال پر آشوب و دغدغه؛یعنی هر روز حرص خوردن و اندشیدین و با سیاست کلنجار رفتن و یا از مبارزه بریدن و به زندگی چسبیدن.اما امام هرگز چنین نبود.او پیش از این که به مبارزه با رژیم شاه بپردازد،از همان آغاز جوانی،وقت خود را به خودسازی و تربیت نفس گذاشت تا به قول عرفا جزو حمال حق نبیند،تا کار برای خدا خستگی نیاورد.تا اوضاع جغرافیایی و خست نجف او را نیازارد تا آن همه روحانی مرتجع و وابسته به رژیم را تحمل کند و از سکوت و بی تفاوتی سایر علمای کوچک و بزرگ خون در دل داشته باشد.تا با همین اندک شاگردان مخلص و رهروان صادقش مبارزه را در نجف و تحت فشار شدید حکومت بعث ادامه دهد...
📚برگرفته از کتاب پدر،پسر،روح الله
@ehsasejavan_ir