حکایت زمستان گرم
حر
همیشه روییدن گیاه در دل کویر زیبایی دو چندان دارد.
همواره دیدن یک تکه ابر وسط تابستان روح انسان را بیشتر میشوراند.
سوز سرما استخوانها را به گریه درمیآورد. زمستان فریاد زنان نفسکش طلب میکند.
اما کیست که روح یک مبارز را در کالبد خود حمل کند. همه کنار بخاریها یا در پستوی خانهها پنهان شدهاند.
صبر کنید...
آنجا را ببینید.
یک ماشین سفید رنگ میبینم!
پراید وانت است.
کنار مجتمع پارک میکند.
دو نفر پیاده میشوند.
خودشان را به سختی پوشاندهاند.
دو نفر دیگر هم اضافه میشوند.
از پشت وانت اسپیسهای سخت و سرد را پایین میآورند.
چهارپایه را میگذارند و شروع به نصب این آهنهای زمخت و خشن میکنند.
داستان از چه قرار است؟!
باید حتما داغی بزرگ در سینه داشته باشند که اینگونه بیمحابا به میدان نبرد با زمستان آمدهاند.
آه گرم به جنگ آهن سرد رفته است.
اینجا میدان جنگ نیست اما نفسها بوی جهاد میدهد. جهاد زنده نگهداشتن حقیقت...
و شهدا را از همین صف خواهند چید.
آری، اینجا فاطمیه ۱۴۰۳ است.
و فرماندهی آن بدست «ام ابیها» است.
اینجا زمینیان برای آسمانیان کار میکنند.
اینجا ایستگاه صلواتی است.
اینان با هم قرار گذاشتهاند که نگذارند صدای حق طلبی فاطمه کبری س خاموش شود.
نه، این ایستگاه صلواتی نیست بلکه زبان فاطمه س است که از فراموشخانه خاموش تاریخ فریاد مظلومیت سر میدهد.
پس تو ای رهگذر!
اگر گذرت به این ایستگاه افتاد، اندکی توقف کن!
و بدان که این چراغها، پرچمها و چایها همه برای بیداری دلهایی است که مسیر خود را گم کردهاند.
بیا تو هم در سایه گرم حضرت فاطمه س جرعهای چای داغ بنوش تا در این زمستان سرد وجودت گرم بماند و سرد و خاموش نشوی.
مگر نه این است که همواره گرما در زمستان گرمتر است؟!
دوباره به آنان نگاه میکنم.
چیزی دیگر هم میبینم
شما هم میبینید؟!
آری، امید را در چهره آنها میبینم.
امید است که در چشم آنان برق میزند.
دستان امید است که اینقدر بزرگ و قوی و پربرکت شدهاند.
امید است که کنار ایستگاه مشغول پذیرایی از عاشقان فاطمه س است.
آه ای امید تو چرا پایان نداری.
آری سرنوشت خادمان زهرا س چیزی جز این نیست.