1 در فلسطین نصف شب بود با خودم فکر میکردم کی کشور ما آزاد میشه کی می خوان این صهیونیست ها برن که ناگهان صدای بسیار پر سر و صدایی کل خونه رو لرزاند. من با ترس و وحشت به سمت پنجره رفتم و دیدم بیمارستان المعمدانی کاملا با خاک یکسان شده یادم اومد داداشمو بابام تو همون بیمارستان بودن 💔 وقتی از اتاقم بیرون اومدم دیدم مامانم نشسته جلوی تلویزیون و گریه میکنه رفتم پیشش گفتم مامان چیشده؟! چرا گریه می‌کنی گفتش بابات و محمود ... من گفتم خب چیشده ! بغضش رو خورد و گفت شهید شدن !😭😭😭 تا این حرف رو شنیدم کل خاطرات منو داداشم و بابام اومد جلو چشام دیگه تحمل نکردم رفتم سمت بیمارستان المعمدانی وقتی رسیدم اونجا دیدم .... ادامه پارت در کانال زیر ˹@ekip_testimony313˼