🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) برای دیدن مامانم لحظه شماری میکردم با اینکه قلبم داشت میترکید از نامهربونیش ولی بقول مهدی مگه چند وقت دیگه مامانم پیشم بود که من ازش برای بار هزارم عذرخواهی نکنم. یکسره تا شیراز سوار ماشین بودیم و هیچکدوم پیشنهاد نداد که بین راه استراحت کنیم انگار همه دوست داشتن این قضیه به خوشی تموم بشه. وقتی عقیله زنگ زد به عامر خان و بهش گفت جلوی در خونشونیم، زیر سی ثانیه در خونه باز شد و بعدش عامر خان با خنده و شادمانی بیرون اومد کمی خودمو عقب کشیدم تا آخرین نفری که میبینه من باشم با عقیله و مهدی و ایلزاد و بقیه احوالپرسی کرد و تعارف کرد برن داخل خونه بدون اینکه حتی ذره ای به روی خودش بیاره یا بپرسه اونها اینجا چیکار میکنن فقط با گشاده رویی تعارف کرد برن داخل. منتظر بودم تا سراغ منو بگیره نگرفت ولی اومد سمتم سرشو به سمتم خم کرد و با مهربانی گفت _چطوری عزیز بابا بغض کردم از یتیمی از بدبختی از بیچارگی جواب دادم _مامانم راهم میده تو خونش؟ دستشو به سمت در خونه دراز کرد و گفت _قدمت روی چشم. پشت سر عامر خان وارد خونه شدم همه بجز ایلزاد رفته بودن داخل ایلزاد بود که با استرس منتظر من بود نگاهم کرد و با تکون دادن سر حالمو پرسید عامر خان دستشو گذاشت روی شونه های ایلزاد و با مهربانی گفت _تو فقط سرتو بنداز پایین و هیچی نگو حل میشه ان‌ شالله و زودتر از ایلزاد رفت داخل پذیرایی ایلزاد اومد کنارم و گفت _برای اینکه تو راضی بشی من کوه جا به جا میکنم مامانت که میدونم دوستمون داره فقط دلش پر از کینه شده. یه چیزی ته دلم تکون خورد انگار از مهربونیش‌، بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم مامانم داشت با عمه نسرین بحث میکرد معلوم بود هنوزم قانع نشده که مهمونش رو بپذیره. با دیدنم اومد نزدیکم جلوم ایستاد صورتش رو نمیدیدم ولی انگشت اشاره اش که حالت تهدید داشت رو خوب میدیدم _نگفتم نیا نگفتم تا این پسره رو انتخاب می‌کنی نیا نگفتم دختری ک روی حرف مادرش حرف بزنه دختر من نیست عقیله با عصبانیت گفت _بس کن ملیحه مگه الهه چیکار کرده فقط خواسته با کسی که دوست داره ازدواج کنه مامان رفت سمت عقیله و گفت _مگه من رو حرف بابام حرف زدم مگه ما حق انتخاب داشتیم من بد الهه رو نخواستم فقط عمه نسرین داشت گریه میکرد زیر لب گفت _ایلزاد بد نمیاره برای زنش. مامان عین گلوله ی آتیش بود همچنان جواب داد _بد نمیاره؟ خب پیشکشش‌ چرا میان ارامش‌منو بهم میریزن با گریه گفتم _چون مامانمی‌ چون دوستت دارم‌ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞