#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_شصت_وهفتم
مصطفی آهسته وارد اتاق شد.
سلام کرد.
مامان با چادر سفید سرجانماز نشسته بود وتسبیح می گرداند.
پرسید :
_ چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟! شهادت کدوم امامه؟!
مصطفی چهار زانو روبه رویش نسشت :
_ مامان شیرت خیلی پاک بود!
= چی می گی مصطفی؟!
سرش را انداخت پایین :
_ تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه ای توی دامنت بزرگ شده!
مامان دست هایش را گذاشت روی جانماز و به طرف مصطفی خم شد.
دوباره پرسید :
_ نمی فهمم! چی می گی مصطفی؟!
بغضش ترکید . گفت :
_ خوش به حالت مامان!
خدا قربانیت رو قبول کرد! روز عید قربان پسرت شهید شد!
🌹مامان کمی به چشم های گریان مصطفی خیره شد.
بعد انگار نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته چشم هایش را بست و بی هوش روی جانماز افتاد. 🌷
مصطفی خواست شانه هایش را بگیرد اما نتوانست. اتاق دور سرش چرخید و افتاد کنار مامان.
🌼 مامان تازه بنرهای تبریک موفقیتش در مالزی را جمع کرده بود و حالا آمده بودند بنرهای تسلیت شهادتش را نصب کنند.
🌺 محسن دلش را از دنیا کنده بود.
خیلی جاها می رفت و می آمد اما به مامان می گفت :
_ لذتی نداشت. دنیای خوبی نیست مامان!
🍁🍂 و مامان یقین داشت که محسن در همین بیست روزی که در مکه بود، شهادت خودش را ازخدا گرفته بود .
مگر این همان دعای چندین و چند ساله محسن نبود؟!