مصطفی آهسته وارد اتاق شد. سلام کرد. مامان با چادر سفید سرجانماز نشسته بود وتسبیح می گرداند. پرسید : _ چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟! شهادت کدوم امامه؟! مصطفی چهار زانو روبه رویش نسشت : _ مامان شیرت خیلی پاک بود! = چی می گی مصطفی؟! سرش را انداخت پایین : _ تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه ای توی دامنت بزرگ شده! مامان دست هایش را گذاشت روی جانماز و به طرف مصطفی خم شد. دوباره پرسید : _ نمی فهمم! چی می گی مصطفی؟! بغضش ترکید . گفت : _ خوش به حالت مامان! خدا قربانیت رو قبول کرد! روز عید قربان پسرت شهید شد! 🌹مامان کمی به چشم های گریان مصطفی خیره شد. بعد انگار نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته چشم هایش را بست و بی هوش روی جانماز افتاد. 🌷 مصطفی خواست شانه هایش را بگیرد اما نتوانست. اتاق دور سرش چرخید و افتاد کنار مامان. 🌼 مامان تازه بنرهای تبریک موفقیتش در مالزی را جمع کرده بود و حالا آمده بودند بنرهای تسلیت شهادتش را نصب کنند. 🌺 محسن دلش را از دنیا کنده بود. خیلی جاها می رفت و می آمد اما به مامان می گفت : _ لذتی نداشت. دنیای خوبی نیست مامان! 🍁🍂 و مامان یقین داشت که محسن در همین بیست روزی که در مکه بود، شهادت خودش را ازخدا گرفته بود . مگر این همان دعای چندین و چند ساله محسن نبود؟!