به نام خدایی که در این نزدیکیست
پابنــد الکترونیــکی!!! (۵)
👈 ادامه ...
یه دفعه صدای درب خونه اومد!
نگاه کردم
دیدم پدرم با اون دوچرخه فکسّنی وارد حیاط شد!
خواهرم گفت: من برم برا بابا یه چیزی بیارم بخوره تا آروم بشه ...
وقتی بابام وارد اتاق شد و من رو دید، چشمانش گرد شد!!!
گفت: سلام پسرم! تو کجا بودی؟! کِی آزاد شدی؟!
سلام کردم و گفتم: بیا بشین تا برات بگم ...
اومد نشست؛ بهش گفتم: باباجون! من فعلا مرخصی هستم و چند روزی در خدمت بابای گلم!
اگه امری بود، بفرما!
خواهرم یه لیوان آب پرتقال براش آورد ...
خورد و نفسش که جا اومد، گفت:
باباجون! چند تا کتاب بود برا یه استاد دانشگاه که صحافی کردم و براش بردم ...
اون هم به جای پول، یه چک برا امروز بهم داد ...
من هم که بی سواد، نمی دونم باید از کدوم بانکی بگیرمش ...
قربون دستت، اگه زحمت نمی شه پا شو برو نقدش کن تا من یه کم استراحت کنم ...
گفتم: ای به روی چشم! منتت رو هم دارم! حالا کو اون برگ چک؟!
گرفتم و راه افتادم به سمت بانک ...
توی بانک غلغله جمعیت بود ...
ایستادم توی صف تا نوبتم بشه ...
👈 ادامه دارد...
✍️ حســن تــولائی نصــرت آبادی
۱۷ خرداد ۱۴٠٠
#پابند_الکترونیکی
#بانک
#حق_تقدم
#حق_الناس_اداری