🔸نشسته بود بین راه برای گدایی.
پیرمردی از راه رسید.
قَسَمش داد کمکش کند.
پیرمرد گفت:
من چیزی در بساط ندارم.
اما چون قسمم دادی، دست خالی ردت نمیکنم.
از الان، من بردهی تو!
من را ببر بازار بردهفروشان.
مرا بفروش، پولش مال تو.
قبول کرد.
حضرت خضر را برد بازار تا بفروشد...
🔘 این حکایت جذّاب را اینجا بشنوید👇
https://eitaa.com/elteja_tales/369
#حکایت
👈عضویت در قصه های مهدوی
@Elteja_tales