✨دختر بسیجی °•|پارت بیست و چهارم|•° که دست از تشو یق برداشته بودن و اشک می ریختن. دیدن مادرش که گونه اش از اشکاش خیس شده بود و با گریه قربون صدقه ی پسرش می شد صحنه ی دلگیر ی رو به وجود آورده بود و حتی چشمای من هم برای یک لحظه خیس شدن. با شنیدن صدای آرام که با صدای بلند و با تعجب رو به امیر حسین گفت :داداش! برگشتم و بهش نگاه کردم. آرام لبخند به لب داشت ولی اشک چشمش گونه اش رو خیس کرده بود و همراه با خنده اشک میریخت. امیر حسین دستاش رو به دو طرف باز کرد که آرام به سمتش دوید و خودش رو تو ی بغلش انداخت. با اینکه امی ر حسین برادر بزرگترش و عشق بینشون عشق خواهر و برادری بود ولی من بهش حسادت کردم و به سمت در اتاق قدمای بلند برداشتم. توی راهرو ی بیمارستان بودم و با گام های بلند به سمت در خروجی می رفتم که آرام از پشت سر صدام زد: _آقای رئیس! با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. خودش رو بهم رسوند و گفت : می دونم که تشکر خشک و خالی من جواب گو ی لطفی که شما بهمون کردین نیست ولی بازم ممنون. به چهره ی شاد و لب خندونش نگاه کردم و بی اراده گفتم: همین لبخند ی که روی لب تو نشسته، از هر تشکری برام با ارزش تره! نگاهش متعجب شد و بهت زده به چشمام نگاه کرد. انگار توی چشمام دنبال چیز ی می گشت که بهم زل زده بود و پلک نمی زد. بی توجه به نگاهی که این روزا عجیب دلتنگش می شدم از مقابل چشمای متحیرش گذشتم و به سمت در خروجی بیمارستان پا تند کردم. فرداش آرام شاد رو از توی مانیتور تماشا می کردم که با یک جعبه ی شیرینی توی دستش تو ی شرکت می چرخید و به کارمندا جبابت سالمتی داداشش شیرینی تعارف می کرد. چشم از مانیتور گرفتم و برای بار دوم ارقام توی کاغذ رو خوندم ولی چیز ی ازش سر در نیاوردم و کالفه نفسم رو بیرون دادم و برای د یدن پرهام از اتاق خارج شدم. دخترا وسط سالن دور آرام جمع شده و حسابی سر و صدا به راه انداخته بودن که با دی دن من که بهشون نزدیک می شدم ساکت شدن و به من نگاه کردن. وقتی بهشون رسیدم متعجب و سوالی نگاهشون کردم که مبینا رو به من با شوخی و شیطنت گفت : آقا به خدا تقصیر آرامه که نمی زاره ما به کارمون برسیم . آرام بهش چشم غره رفت و گفت: کوفت بخور ی که این همه شیرینی رو خوردی و هنوز هم دهنت داره می جنبه و منو راحت می فروشی. مبینا خامه ی سر انگشتش رو مکید و گفت:این که نمک نداشت که بخوام نمک گیر بشم! خانم رفاهی حرف مبینا رو تا یید کرد و گفت: مبینا راست می گه این آرام از صبح که اومده نذاشته هیچ کس کار کنه و همه رو دور خودش جمع کرده. چشمای آرام گرد شد و گفت: خانم رفاهی شما هم؟ خانم رفاهی: خب مگه دروغ می گم؟ مبینا به پهلوی آرام سقلمه ا ی زد و گفت :آرام نم ی خوای به آقای رئیس! شیرینی تعارف کنی؟ مبینا آقای رئیس رو غلیظ گفت و من با ابروی بالا پریده آرام رو نگاه کردم که جعبه ی شیرینی رو جلوم نگه داشت و بهم تعارف کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و با برداشتن شیرینی و تشکر کردن به سمت اتاق پرهام رفتم و در همین حال صدای مبینا رو شنیدم که گفت:خب دیگه آقای رئیس آخرین نفر بود بقیه اش دیگه مال منه! آرام جوابش رو داد: حتی اگه مجبور بشم تا آخر وقت همه اش رو یک نفری می خورم ولی به شما آدم فروشا هیچ چی نمی دم. با این حرفش سر و صدای بقیه رو در آورد و من با قرار گرفتن تو ی اتاق و بستن در دیگه چیز ی نشنیدم. پرهام با دیدن چهره ی خندون من لبخند معنی دار ی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:می بینم این عشقه بد بهت ساخته!