دوباره نفس عمیقی کشیدم. نمیدونستم راستشو بگم یا یه قصه الکی از خودم بسازم.آروم گفتم: _ چیزی نبود. تصادف بود چشماشو ریز کرد. اومد نزدیک تر و گفت: + مطمئنی تصادف بود؟ پوفی کردم و گفتم: _ بابا خواهشاً بس کن حوصله ندارم .گفتم که اتفاق بود تموم شد رفت اخم کرد و از جاش بلند شد و صداش رو بلند تر کرد و گفت: + لازم نیست به من دروغ بگی .من قضیه رو میدونم فقط می خوام از زبون خودت بشنوم. شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙