✨دختر بسیجی °•| پارت سی و سوم |•° ولی من ازتون می خوام خودتون از مادرتون بخواین..... بغض تو ی صداش نگذاشت حرفش رو ادامه بده و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش رو ی گونه اش جاری شد که بی اراده بهش نزدیک شدم و گفتم : اگه تو اینطور می خوای باشه! من همین الان به مادرم زنگ میزنم و میگم همه چی رو کنسل کنه. ولی تو بگو من باید چیکار کنم که دنیامون یکی بشه و تو رو داشته باشم؟!وقتی جوابی ازش نشنیدم ادامه دادم: آرام من دوستت دارم و برای به دست آوردنت هم هر کاری می کنم تو فقط کافیه بهم بگی دنیات چه رنگ یه تا هم رنگ دنیات بشم. ازم فاصله گرفت و گفت : شما که نمی دونین دنیای من چه رنگ یه چجور دم از عشق می زنین؟! _فقط می دونم که قشنگه! _چی؟! _دنیایی که تو توش باشی، من فقط می دونم که می خوام تو و دنیات رو مال خودم کنم. نفسش رو حرصی بیرون داد و با قدمای بلند خودش رو به در رسوند ولی قبل از خارج شدن به طرفم برگشت و گفت: این علاقه ی اشتباه هر چه زودتر از بین بره بهتره. خودم رو بهش رسوندم و با گذاشتن دستم رو ی در مانع باز شدنش شدم و با عصبانیت گفتم : این علاقه درست ترین چیز توی زندگی منه و به این راحتی هم از بین نمیره، من تا همین الان هم، به خاطر تو خیلی چیزا رو کنار گذاشتم پس می تونم بشم همون کسی که تو می خوای. _ شما که انقدر راحت از همه ی باور هاتون به خاطر یه عشق دو روزه دست می کشین از کجا معلوم.... _تا حالا باوری توی زندگی من وجود نداشته که بخوام ازش دست بکشم و تو اولین باور منی. به دستم که روی در و تکیه گاهم بود نگاه کرد و با التماس گفت : لطفا بزارین من برم! _ بودن با من اذیتت می کنه؟ _اگه بگم آره ناراحت میشین؟! _آره! دستم رو از رو ی در برداشتم و ادامه دادم :ولی راضی به اذیت شدن تو نیستم. ازش فاصله گرفتم که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. خودم رو روی مبل انداختم و به تغییر بزرگی فکر کردم که برای به دست آوردن آرام با ید توی زندگیم ایجاد می کردم. تغییر برای یکی شدن دنیام با دنیای قشنگ و آرومِ آرام! فردای اون روز رو به خاطر نداشتن ماشین به شرکت نرفتم و به مامان گفتم قرار خاستگاری رو کنسل کنه که حسابی هم سین جینم کرد و سرم غر زد که چرا به حرفش گوش ندادم و قبل فکر کردن و مطمئن شدن از خواسته ام ازش خواستم قرار خاستگاری رو بزاره و خلاصه اینکه تا شب کلی سرم غر زد و سر زنشم کرد. شبش توی حال نشسته بودم و به نماز خوندن بابا نگاه می کردم. یادم نمیومد آخرین بار ی که نماز خونده بودم کی بوده. بابا همیشه سرم غر می زد که چرا نماز نمی خونم ولی گوش من از غر زدناش پر بود و به روی خودم نمیاوردم که اصلا داره به جون من غر می زنه، بابا هم وقتی دید من به قول خودش آدم بشو نیستم دیگه من رو به حال خودم گذاشت و بهم گیر نداد. محو تماشای بابا بودم و به این فکر می کردم که آیا آرام هم نماز می خونه؟ او از اعتقادات با من حرف زده بود پس نه تنها خودش نماز می خوند که انتظار داشت همسر آینده اش هم به نماز پایبند باشه. بابا که نفهمیده بودم کی نمازش تموم شده در حالی که سجاده اش رو جمع می کرد بهم نگاه کرد و گفت : می دونی الان یک ربعه بهم زل زد ی و پلک نمی زنی!؟ نفسم رو حرصی بیرون دادم که بابا کنارم نشست و گفت : حالا که مادرت نیست نمی خوای بگی چرا یهویی گفتی نریم خاستگاری!؟ بدون اینکه به بابا نگاه کنم گفتم : شما از کجا آرام و خانواده اش رو میشناسین؟ _آرام رو یکی از آشناها به من معرفی کرد و در موردش باهام حرف زد که یه کاری توی شرکت بهش بدم و من هم که دیدم تو توی شرکت نیرو لازم داری استخدامش کردم. _راستش رو بخواین من امروز با آرام حرف زدم و این آرام بود که نخواست ما امشب بریم خونشون. به بابا که ذره ای نشانه از تعجب توی چهره اش نبود نگاه کردم و ادامه دادم: او گفت بهم علاقه داره ولی اعتقاداتی هم داره که نمی تونه راحت ازشون بگذره، اعتقاداتی که انتظار داره همسر آینده اش هم بهشون پایبند باشه. _انتظار همچین چیزی رو ازش داشتم! _سر در گمم نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم و چطور ی بشم کسی که او می خواد.