✨دختر بسیجی °•| پارت سی و پنجم |•° الانه که گلوم رو بگیره و خرخره ام رو بجووه. _محمد حسین خیلی مهربونه ولی خب توی این یه مورد کمی حساسه! روی تخت نشستم و با نگاه کردن به چهره ی آرومِ آرام لیوان آب رو از دستش گرفتم و سر کشیدم. آرام روبه روم و رو ی صندلی نشست و به دستاش که رو ی پاش بودن خیره شد. مدتی رو در سکوت نگاهش کردم و گفتم : فکر می کردم یه عالمه حرف دارم که بخوام بهت بگم ولی حالا هیچی به ذهنم نمیرسه پس تو هر چی که دلت می خواد بپرس تا من بهت جواب بدم. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: چرا من؟! گیج نگاهش کردم که بهم خیره شد و گفت : چرا من رو برای ازدواج انتخاب کردین؟ منی که چشم دیدنم رو نداشتین و همون اول قصد اخراج کردنم رو داشتین! _من همیشه هر چی که خواستم داشتم و توی زندگیم هیچ چیز کم نداشتم ولی همیشه جای یه خلأ رو توش احساس می کردم و تا قبل اومدن تو تو ی زندگیم نمی دونستم این خلأ چیه ولی با دیدن تو متوجه شدم این خلأ عشق و احساس مسولیت نسبت به کسیه که دوستش دارم. _نظر خانوادتون در مورد من چیه؟ اونا موافق این ازدواجن؟ _مامان و بابا رو که می بینی ! از خداشون که تو عروسشون بشی ولی راستش دو تا خواهرم هنوز با قضیه کنار نیومدن و علتش هم اینه که تو رو ندیدن! ولی من مطمئنم با دیدن تو نظرشون به کلی عوض می شه. چیزی نگفت و من ادامه دادم:آرام لطفا به هر سوالی که از من می پرسی خودت هم جواب بده. _راستش رو بخواین بابام و محمد حسین راضی نبودن ولی نمی دونم چی شد که بابام راضی شد ولی داداشم هنوز هم سر حرفشه و حتی تا قبل اومدن شما..... _داداشت که نگفته هم معلومه که مخالفه! مهم خودت و پدر و مادرتی که راضی این. _برای من نظر محمدحسین خیلی مهمه و تا حالا روی حرفش حرف نزدم و این اولین باریه که باهاش مخالفت می کنم. راستش می ترسم که به حرفش گوش نکنم، آخه او هیچ وقت حرفی رو بی دلیل نمی زنه،البته نه این که فکر کنین نسبت به شما بد بینه ها! نه! فقط میگه به این ازدواج خوشبین نیست _آرام بهت قول می دم کاری کنم که داداشت خودش دست تو رو بزاره تو ی دستم تو فقط بهم بگو که کنارم می مونی! من خودم تا ته همه چی رو میرم. _همه چی که خواستن نیست ! خانواده ی من با خانواده ی شما از هر نظری متفاوته و ما توی دوتا محیط کاملا متفاوت بزرگ شدیم با فرهنگ های متفاوت! حتما خود شما متوجه این تفاوت ها شدین و می فهمین من چی می گم. _ تو تا حالا دوتا خانواده رو د ید ی که شبیه هم باشن؟ به نظر من زن و مرد باید متفاوت و مکمل هم دیگه باشن. _می شه بگین چرا خواهراتون با من مخالفن؟! جوابی ندادم که خودش ادامه داد: غیر از اینه که اونا من رو پایین تر از خودشون میبینن اون هم فقط به خاطر تضاد طبقاتیمون؟! _ولی این فقط فکر اوناست نه من! _این همون چیزیه که باعث مخالفت داداشم شده اینکه فکر می کنه من باید با کسی ازدواج کنم که از همه نظر باهام مساوی باشه و راستش توی این مورد همه باهاش موافقن. _ آرام! تو من رو چه جور آدمی دیدی که فکر می کنی این چیزا برام مهمه؟! تو واقعا فکر کردی من کسی ام که به خاطر وضع مالیم خودم رو بالا تر از دیگری بدونم؟ _مطمئن باشین که اگه حتی یه درصد هم احتمال می دادم اینجوری باشین بهتون اجازه نمی دادم بیاین. از جوابش لبخند ی گوشه ی لبم نشست و او چادر سفیدش رو روی پاش مرتب کرد و مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه ناگهان گفت : راستی شما که با چادر پوشیدن من مشکل ندارین؟ _من تو رو تو ی چادرت دیدم و عاشقت شدم پس مشکلی باهاش ندارم. _جالبه! می تونم ازتون بپرسم چرا یهو نظرتون در مورد من و پوششم عوض شد؟! _ راستش اولش خودم هم باورم نمی شد که عاشق دختر چادری شرکت شده باشم ولی آرام! من عاشق خودت و شخصیتت شدم بدون در نظر گرفتن پوششت و اگه بخوای چادر نپوشی هم من مشکلی ندارم. لبخند ی روی لبش نشست و بعد چند ثانیه سکوت زیر نگاه خیره ی من گفت : آرزو تمام دیشب رو مشغول تهیه‌ی یه لیست از سوالایی بود که باید ازتون بپرسم و از صبح تا قبل اومدن شما یه ریز داشت برام می خوندش ولی من هیچ کدومش رو یادم نیست که بپرسم. _خب! چرا لیست رو با خودت نیاوردی؟ _ اگه امشب رو تا صبح اینجا بشینین و فقط به سوالای دفتر جواب بدین درواقع فقط تونستین به یک سومش جواب بدین. خند یدم گفتم :یعنی انقدر زیاده؟یادت نره با خودت بیاریش شرکت تا من سر فرصت به تک تکشون جواب بدم. _نه! لازم نیست.... _ آرام! شنبه اولین کاری که می کنی اینه که لیست رو به من میدی!