✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و نهم |•°
با کنجکاوی نگاهش کردم که توجهی نکرد و من روی پام وایستادم و با خوشحالی جلوتر از امیر حسین و بقیه به سمت طبقه ی بالا رفتم و برا ی بدرقه ی مهمونا کنار آرام وایستادم و به خانم بزرگ که صورت آرام رو می بوسید و بهش تبریک می گفت نگاه کردم.
همهی مهمونا رفته بودن و تنها مامان و آیدا و آرزو توی خونه مونده بودن که آرام خودش رو روی مبل رها کرد و نفس راحتی کشید .
من هم کنارش نشستم که آیدا بهمون نزدی ک شد و رو به آرام گفت : آرام جان من دیگه دارم میرم، سعید پایین منتظره فردا می بینمت فعلا خداحافظ.
آیدا نذاشت آرام از جاش بلند شه خیلی سریع صورتش رو بوسید و از من هم خداحافظی کرد و رفت.
با تعجب نگاهش کردم و با رفتنش رو به آرام گفتم :الان دقیقا چه اتفاقی افتاد؟! من درست دیدم که آیدا....
آرام خندید و من محو تماشای خنده اش شدم که مامان به شونه ام زد و گفت : آراد ما میریم خونه تو همینجا میمونی و فردا با آرام میای فهمیدی؟
چیزی نگفتم و در جوابش خندیدم که مامان صورت آرام رو بوسید و ازش خداحافظی کرد و به همراه آرزو از خونه خارج شدن.
با رفتنشون کتم رو از تنم در آوردم و کراواتم رو شل کردم و به آرام که دامن لباسش رو تا زانو بالا زده بود و سعی داشت کفشش رو در بیاره ولی نمی تونست نگاه کردم که گفت: آخ که سگک این کفشه پدر پام رو در آورده!
با این حرفش جلوی پاش رو ی زانوم نشستم و پاش رو روی زانوم گذاشتم و مشغول باز کردن سگک کفش شدم.با دقت حرکات دست من رو زیر نظر گرفته بود و منتظر بود از شر کفش خالصش کنم که در همین حال کسی در زد و دوتامون بدون اینکه تکونی به خودمون بد یم به در چشم دوختیم که مادر بزرگش وارد خونه شد و با تعجب نگاهمون کرد که من زودتر به خودم اومدم و از جام برخاستم.
مادر بزرگش در حالی که به زمین چشم دوخته بود گفت : نمی دونم چجور بگم! می دونی پسرم! ما رسم نداریم که توی دوران نامزدی......
فهمیدم مادربزرگش چی می خواد بگه که این همه براش سخته برا ی همین با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:رسم نداریم..... تا قبل عروسی! ...
حرفش رو نصفه رها کرد و گفت :ای خدای من! چرا از من خواستن بگم آخه؟!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : من متوجه ام.
_آخییش! خدا خیرت بده مادر راحتم کردی!.... خب دیگه فعلا شب بخیر.
_شب شما هم بخیر!
با رفتن مادر بزرگ آرام، آرام با تعجب پرسید : منظور مامان بزرگ چی بود؟ چی می خواست بگه که...؟
دستم رو کلافه توی موهام کشیدم و جواب دادم :بعدا بهت می گم.
متعجب نگاهم کرد و وقتی دید من نگاهم رو ازش گرفتم خودش کفشش رو در آورد و گفت :آخییییش! راحت شدم.
با این حرفش برگشتم و نگاهش کردم که کفشاش رو با پاش به یک طرف هول داد و با بالا نگه داشتن دامن لباسش به سمت اتاق توی راهرو رفت و وقتی به در اتاق رسید رو به من که وایستاده بودم و نگاهش می کردم گفت : تو می خوای تا صبح همونجا بایستی؟!
به دنبالش به سمت اتاق رفتم که زود تر از من وارد اتاق شد و روی صندلی جلو ی میز آرایش نشست.
به تخت یک نفره ی گوشه ی اتاق نگاهی انداختم و از تصور خوابیدن آرام توی بغلم لبخند ی گوشه ی لبم نشست که آرام با دیدن لبخند من با تعجب به تخت نگاهی انداخت و سر در گم مشغول در آوردن سنجاق ها از داخل موهاش شد.
گره کراواتم رو کامل باز و به آرام که به جون موهاش افتاده بود و نمی تونست سنجاق موهاش رو در بیاره نگاه کردم و با انداختن کروات روی لبه ی تخت به سمتش رفتم و گفتم : بزار من برات بازشون می کنم.
خیلی سریع و خوشحال دستاش رو پایین انداخت و من خیلی آروم و با مالحظه مشغول در آوردن سنجاق ها از داخل موهاش شدم.
ادامه دارد...