✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل وسوم |•°
_لطفا بشینید و رقمتون رو بگید
دوباره با حالت کلافه سر جام نشستم و رقمی بالا تر از آنچه با سعید ی و پرهام مشخص کرده بودی م رو پیشنهاد دادم که مدتی رو در موردش فکر کرد و گفت : باشه قبوله! لطفا با من به شرکت بیاین تا اونجا قرارداد رو ببندیم.
*چند ساعت بعد کنار بابا که برای رسوندم به خونه به فرودگاه اومده بود و توی ماشین نشسته بودم و در مورد سفر و از اینکه چطوری راضی به بستن قرارداد شدن با مبلغی که من گفتم براش می گفتم که بابا خندهای کرد و گفت : ما این سود رو مدیون آرامیم.
_چرا؟
_چون اگه امشب تولدش نبود تو برای اومدن عجله نمی کردی و قرارداد به این خوبی رو نمی بستی!
با این حرف بابا چشمام رو بستم و به آرام فکر کردم که هنوز بهش نگفته بودم که برگشتم.
به محض رسیدنم به خونه و احوالپرسی با آقای محمد ی و بقیه که برا ی تولد آرام خونه ی ما جمع شده بودن خیلی سریع دوش گرفتم و برای رسیدن به آرام تو ی ماشینم نشستم و با آخرین سرعت روندم.
زنگ در خونه شون رو زدم که آرزو در رو برام باز کرد و بهم گفت که آرام تو ی حیاطه!خیلی آروم در حیاط رو باز و بسته کردم و به آرام که تو ی باغچهی کوچیک حیاط و پشت به من وایستاده بود و به نظر می رسید
داره برای گنجشک ها رو ی برفها دونه می ریزه نزدیک شدم که صدای آب شد دونه های برف زیر پام باعث شد قبل رسیدن بهش به سمتم برگرده و غافلگیریم رو به هم بخوره.
آرام با دیدن من اسمم رو بلند صدا زد و به طرفم دوید و خودش رو توی بغلم انداخت که محکم بغلش کردم و چشمام رو بستم.
همانطور که سرش رو به قفسه ی سینه ام چسبونده بود با بغض گفت:چقدر دلم برات تنگ شده بود! اصلا فکر نمی کردم دوریت انقدر برام سخت باشه.
بوسه ای روی سرش نشوندم که سرش رو بالا گرفت و با چشمای خیسش به چشمام خیره شد و گفت : چرا نگفتی داری میای؟
با انگشت شستم اشکاش رو پاک کردم و جواب دادم: چون می خواستم سورپرایزت کنم.
_این بهترین و قشنگترین سورپریز توی عمرمه.
من که با سر و تن و بدن خیس بیرون زده بودم و حسابی سردم شده بود پیشونیش رو بوسیدم و گفتم : آرام تو که نمی خوای من رو تا شب اینجا نگه داری می خوای؟!
خودش رو از تو ی بغلم بیرون کشید و گفت :نه! بیا بریم تو!
وارد خونه شدیم و من با وجود اینکه می دونستم پدر و مادرش خونه ی ما هستن پرسیدم: مامانت و اینا خونه نیستن؟