✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و چهارم |•°
آرام همه ی کادوها رو یکی یکی باز کرد و برای هرکدومش کلی ذوق نشون داد و تشکر کرد تا اینکه نوبت رسید به کادوی امیرحسین که از بقیه ی جعبه ها بزرگتر بود.
آرام وقتی شنید این کادو مال امیرحسینه دست به سینه نشست و گفت :من این کادو رو باز نمی کنم!
همه با تعجب نگاهش کردیم که امیرحسین گفت :نترس توش بمب نذاشتم.
آرام جواب داد:بمب نیست ولی خدا می دونه چی گذاشتی توش! هنوز کادو ی پارسالت یادم نرفته که مار پلاستیکی بهم هدیه دادی
.
امیر حسین: باور کن این دیگه نه ماره و نه عروسک فنری! یه چیزیه که خیلی به دردت می خوره!
آرام مشکوکانه نگاهش کرد که آرزو گفت :آبجی من هم موقع کادو کردنش بودم باور کن چیز ترسناکی نیست!
جعبه رو از رو ی میز برداشتم و گفتم:اصلا خودم بازش می کنم تو هدیه دانت هم مثل غافلگیر کردنته!
در مقابل چشمای کنجکاو بقیه مشغول باز کردنش شدم و در کمال تعجب دیدم از توی هر جعبه یه جعبه ی کوچکتر و کادو شده بیرون میاد تا اینکه بعد هفت تا جعبه به یک جعبه ی کوچیک رسیدم که توش یه دونه پستونک جا خوش کرده بود.با تعجب پستونک رو نگاه کردم و به همراه جمعیتی که منتظر به جعبه ها چشم دوخته بودن زدم زیر خنده که آرام با حرص پستونک رو از توی جعبه برداشت و به سمت امیرحسین پرتش کرد و گفت : اندازه ی همین پستونک برات کیک می زارم توی همین جعبه ها و تک تکشون رو کادو می کنم! من که می دونم تو درست بشو نیستی!
امیرحسین پستونک رو توی هوا گرفت و گفت : خب چرا ناراحت میشی! این کادوی دوسالگیته یه هد یه هم برای بیست سال باقی مونده اش زیر اون پارچهه است.
با کنجکاوی پارچه ی ساتن زرد رنگی که پستونک روش بود رو برداشتم و به یه جفت گوشواره به شکل قلبای تو ی هم که ز یر پارچه بود نگاه کردم.
آرام به گوشواره ها نگاهی انداخت و گفت :می مردی مثل بچه ی آدم کادوش می کردی و این مسخره بازیا رو در نمیاوردی؟!
اونشب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و بابا از آقای محمدی اجازه گرفت تا قرار عروسی رو برای تابستون و توی روز سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه بزاره و آقای محمد ی هم هیچ مخالفتی در این مورد نکرد.
این وسط فقط سعید بود که کم حرف می زد و بیشتر توی خودش بود و با حسرت به جمع شادمون نگاه می کرد.
آخر شب بود و من رو ی لبه ی تخت نشسته بودم و به آرام که با ذوق پیراهن مجلسی ای که براش سوغات آورده بودم رو برانداز می کرد نگاه می کردم که پیراهن رو جلوی خودش گرفت و گفت:وای آراد این چقدر قشنگه دلم می خواد زودتر بپوشمش!دستام رو از پشت روی تخت گذاشتم و بهشون تکیه دادم و با لذت به ذوق کردنش چشم دوختم که ناگهان وارد اتاقک لباس ها
شد و لحظه ای بعد در حالی که لباس رو پوشیده بود مقابلم وایستاد و بعد باز کردن موهاش روی پاش چرخید که دامن کلوش لباسش توی هوا چرخید و من ازش چشم گرفتم و او گفت: چطوره آراد بهم میاد؟
من داغ شده بودم و شد یدا دل م بغل کردنش رو می خواست ولی می دونستم اگه بیشتر بهش که توی لباس زرشکی کوتاه با دامن کلوش کار شده با گیپور! می درخشید و دلبری می کرد نگاه کنم از خود بی خود میشم و پا روی حرف مادربزرگش می زارم برای همین خودم رو با ور رفتن با ساعت توی دستم مشغول کردم که یهو روی زانوم نشست و با دلخوری گفت :آراد چرا نگاهم نمی کنی ؟!
با کالفگ ی سرش غر زدم:آرام! پاشو!
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با ناراحتی گفت :نمی خوام!
دلم می خواد اینجا بشینم.
_آرام بهت میگم پاشو!
دستش رو روی صورتم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم که دوباره غریدم :نکن آرام!
_آراد تو چرا از من رو می گیری و نگاهم نمی کنی؟یعنی دیدن من این همه برات سخته؟
_اینطور نیست!
ادامه دارد...