✨دختر بسبجی °•| پارت چهل و پنجم |•° مامان عصبی تر از قبل سرش داد:تو غلط می کنی که نخوای درس بخونی! مگه دست خودته؟! آوا با عصبانیت از پله ها بالا رفت و در همون حال گفت :اصلا من دیگه به مدرسه نمیرم. با رفتن آوا مامان خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو تو ی دستاش گرفت که جلو رفتم و پرسیدم :چی شده؟ _چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فقط یک ساعت رو مدرسه بوده و معلوم نیست بقیه اش رو کدوم گوری بوده تازه بار اولش نیست که! این چندمین باره که به جای مدرسه معلوم نیست کجا غیبش می زنه و موقع تعطیل شدن مدرسه بر می گرده. _ولی آخه چرا؟ شما تا حالا نمی دونستین که به مدرسه نمیره؟ _هه! اگه می دونستم که الان اوضاعم این نبود.... دختره ی چشم سفید تو چشمام زل زده و میگه نمی خوام درس بخونم! بایدم اینجور بگه! دختری که هرچی خواست براش خرید ی و هر کاری که خواست کرد معلومه که آخرش اینجور ی می کنه. عصبی و کلافه روی مبل و روبه روی مامان نشستم که آرام که تا اون موقع در سکوت جلوی در آشپزخونه وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد لیوان آب رو از دست رقیه خانم گرفت و کنار مامان نشست و لیوان رو مقابل مامان نگه داشت. مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و رو بهش گفت : تو رو خدا ببخش آرام جان تو رو هم ناراحت کردم. آرام جوابش رو داد: از این جور بحث ها توی هر خانواده ای ممکنه پیش بیاد. مامان: من نمی دونم چی براش کم گذاشتیم که اینجوری می کنه؟! از بهترین معلم خصوصی و کلاس های تقویتی و ثبت نام توی بهترین مدرسه! هیچی براش کم نذاشتیم ولی حالا با قدر نشناسی تمام زل زده تو ی چشمام و میگه نمی خواد درس بخونه و برای همین از مدرسه جیم زده تا اخراجش کنن. آرام :_آوا دختر آرومیه و من مطمئنم چیزی باعث شده که اینجوری رفتار کنه! شما انقدر خودت رو اذیت نکن من سعی می کنم باهاش حرف بزنم ببینم چشه! مامان : آخه بار اولش نیست که! کلا همیشه رو ی دنده ی لجه من نمی دونم چه گناهی کردم که خدا اینجور جوابم رو میده اون از آیدا که یک روز در میون با شوهرش قهره و میاد اینجا و این هم از این که..... مامان باقی حرفش رو ادامه نداد و در عوض کیفش رو برداشت و برای عوض کردن لباسش به طرف اتاقشون رفت و با رفتنش رو به آرام گفتم : به نظر تو ممکنه آوا به خاطر وجود یه پسر توی زندگیش اینطور شده باشه؟ _چطور؟ تو چیزی در موردش می دونی؟ _خیلی وقت پیش یه شب صداش رو شنیدم که با کسی تلفنی حرف میزد و من احساس کردم مخاطبش مذکر باشه! این روزا هم همه اش سرش توی گوشیشه. _من هم همین احساس رو دارم. آرام ساکت شد و بعد مکثی ادامه داد : ولی من به آوا حق می دم اینجوری رفتار کنه. نگاهم بهش متعجب شد که خودش ادامه داد: آوا توی سن حساس یه و بیشتر از هر زمان به محبت و توجه نیاز داره و اگه این محبت رو توی خانواده پیدا نکنه برا ی پیدا کردنش به بیرون از خونه و خانواده تکیه می کنه! راستش من از وقتی پام به زندگیتون باز شده اصلا ند یدم که کسی بهش توجه کنه و او همیشه توی خودشه. _ولی این دلیل نمیشه که نخواد به مدرسه بره! _اتفاقا این بهترین دلیل برای لجبازیشه تا بتونه توجه خانواده اش رو جلب کنه و بهشون بگه که من هم هستم! می دونی آوا و آرزو خیلی شبیه همن اونا به جای اینکه هیجان و انرژی شون رو بیرون بریزن و خودشون رو تخلیه کنن توی لاک خودشون فرو میرن و برای همین هم بیشتر به توجه نیاز دارن. _یعنی می خوای بگی ما بهش توجه نمی کنیم؟ _آراد! تو تا حالا شده یه بار دست آوا رو بگیر ی و او رو با خودت به کافی شاپ یا رستوران ببری و باهاش حرف بزنی یا اینکه شده یه بار بری جلو ی مدرسه اش و بیاریش خونه؟ یا با هم برین سینما؟ ادامه دارد...