✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و نهم |•°
_مگه من چمه؟!
_چیزیت نیست! ولی قبول کن که تفاوتت با آرام زیاده! می تونم بپرسم چرا آرام رو انتخاب کرد ی؟
_یه زمانی فکر می کردم که همهی آدما و به خصوص دخترای دور و برم من رو به خاطر تیپ و پولم می خوان و برای همین هم کلا قید ازدواج رو زده بودم تا اینکه با آرام آشنا شدم!
آرام متفاوت از همه ی دخترایی بود که می شناختم.
او بر عکس اونا به من توجهی نمی کرد و براش مهم نبود که من کی هستم و یه جورایی احساس کردم که من رو به خاطر خودم می خواد نه پول و سِمَتَم.
منوی تو ی دستش رو بست و گفت : که درست هم احساس کرد ی!
*از اون روز به بعد سعی کردم بیشتر به آوا نزدیک بشم و برای همین هم آخر هفته به سینما بردمش ولی این دفعه آرام هم کنارمون بود و بعد سینما هم شام رو سه نفر ی و کنار هم خوردیم.
سر میز شام آرام! آوا رو به حرف زدن و شوخی و تعریف خاطره وادار می کرد و آوا هم با خوشحالی از خاطره هایی که بیشترش با دوستاش و تو ی مدرسه بود تعریف می کرد و از ته دل می خند ید .
من هم از این تغییر روحیه اش خوشحال بودم و چند ین بار از آرام به خاطر رابطه ی خوبش با آوا و مشاوره ی عالیش تشکر کرده
بودم.روزها از پی هم هر روز بهتر از یروز م ی گذشت تا اینکه یک شب قبل از شب نامزدی امیرحسین پرهام باهام تماس گرفت و گفت باهام کار واجب داره و ازم خواست به خونه اش برم.
فکر می کردم پرهام بعد این همه سر سنگینی بالاخره خوب شده و خوشحال بودم که بهم زنگ زده و به خونه اش دعوتم کرده.
زنگ واحد پرهام رو زدم که خیلی زود در رو برام باز کرد و من با دیدن چهره ی شادش صمیمانه باهاش دست دادم و پا توی خونه گذاشتم که یهو صدای جمعیت که شعر تولد می خوندن بلند شد و من با تعجب سر جام وایستادم و به دخترا و پسرای رو به روم خیره شدم که پرهام جلو اومد و گفت :تولد مبارک دوست عزیز!
_ممنون! فکر نمی کردم تولدم یادت باشه!
_دید ی که هست!
من که کاملا غافلگیر شده بودم با بهزاد و مهرداد و بقیه که از خیلی وقت بود ند یده بودمشون دست دادم و اونا تولدم رو بهم
تبریک گفتن.
دوتا دختر که قبلا هرگز ند یده بودمشون نزد یک اومدن و خواستن باهام دست بدن که بهشون توجهی نکردم و به همراه پرهام و بقیه وارد سالن شلوغ خونه شدم و به گلایه های بهزاد مبنی بر اینکه چرا دیگه توی جمعشون نیستم و باهاشون قطع رابطه کردم بدون هیچ حرفی گوش دادم که پرهام به جای من جوابش رو داد و گفت
_آراد دیگه کلا دور اینجور مهمونیا رو خط کشیده و شما هم اگه می خواین ببینینش باید به مسجد و حسینیه و اینجور جاها برین.
با این طعنه ی پرهام به من! جمعیتی که دورمون جمع شده بودن زدن زیر خنده و من با لبخند ی گوشه ی لبم و بدون اینکه بهم برخورده باشه گفتم : پرهام راست میگه! خب دیگه اگه تبریک گفتنتون تموم شده من باید برم!
مهرداد دستم رو گرفت و گفت :کجا داداش؟! تو هنوز نه شمع فوت کردی و نه کیک برید ی!
با این حرفش به همراه پرهام برای فوت کردن شمع به سمت مبل گوشه ی سالن رفتم و رو ی مبل نشستم و در میان دست و صوت بقیه شمع ها رو فوت کردم و کیک رو بریدم که مهرداد چنگالی رو تو ی قسمت بریده شده ی کیک فرو کرد و تکه ی گنده ای از کیک رو به دهنم نزدیک کرد و گفت :
_آراد! تا تو از این کیک نخور ی ما لب بهش نمی زنیم!
چنگال رو با لبخند
از دستش گرفتم و خودم ی ه مقدار از کیک رو خوردم که بهزاد کیک رو از رو ی میز برداشت و گفت :گفتیم کیک بخور! ولی دیگه نگفتیم همه اش رو بخور!