✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و دوم |•° _نمی دونم! دارم دیوونه میشم! مامان مدتی رو فکر کرد و بدون اینکه چیزی بگه از کنارم برخاست و به داخل ساختمون بیمارستان رفت. چشمام رو بستم و نبودن آرام رو تصور کردم و حتی از تصورش هم قلبم درد گرفت و جگرم سوخت اما نبودن بابا چی؟ چطور می تونستم بزارم نباشه وقتی می تونستم برا ی بودنش کار ی کنم! کلافه از بی نتیجه و بی سر و ته بودن افکارم کف دو دستم رو به صورتم کشیدم و از جام برخاستم و به سمت در ورودی بیمارستان رفتم. مامان رو ی صندلی و جلو ی در آی سی یو نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه و با ناراحت ی به چهره ی آرام که روبه روش وایستاده بود نگاه می کرد. با نزدیک شدن من بهشون آقای محمد ی رو به من گفت:پسرم تو با مادرت و آرام برو خونه من اینجا می مونم. _اگه اجازه بد ین من خودم میمونم! _باشه پس اگه به چیز ی نیاز داشتی حتما خبرم کن من باز هم بهت سر می زنم. آقای محمد ی رو به آرام ادامه داد:آرام شما با ثریا خانم برو خونه ی خودمون! مامان خیلی زود رو به آقای محمد ی گفت :نه من می خوام برم خونه ی خودم البته اگه اشکالی نداره؟ آقای محمد ی :هر جور که شما راحتی پس راه بیفتیم تا با هم بر یم. آقای محمد ی با گفتن این حرف از من خد احافظی کرد و جلوتر از بقیه راه افتاد و مامان هم بعد اینکه با نگاه غم زده و ناراحتش که یه دنیا حرف توش بود نگاهم کرد به دنبال آقای محمد ی رفت. با رفتنشون آرام با تعجب رو به من گفت :مامان جون حالش خوب بود!؟ چرا اینجوری نگاهمون می کنه؟ نگاه غم زده ام رو به چهره ی متعجبش دوختم و روی صندلی نشستم که با نگرانی نگاهم کرد و گفت :آراد! می خوای من پیشت بمونم؟ یا اینکه من اینجا بمونم و تو بری خونه؟! _نه تو برو مامان بیشتر بهت نیاز داره! _آوا خونه است و مامان تنها نیست. _برو آرام! نگاه متعجب و ناراحتش رو از من گرفت و با گفتن پس خداحافظ از جلوم گذشت ولی قبل اینکه کامل از جلوم رد بشه گوشه ی پایین چادرش رو به دست گرفتم و صورتم رو توش قائم کردم که از حرکت وایستاد. چادر رو تو ی دستام فشار دادم و مچاله کردم که به طرفم برگشت و متعجب نگاهم کرد ولی چیز ی نگفت و من هم بدون اینکه چیزی بگم چادر رو رها کردم و سرم رو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمام رو بستم. صدای پاش رو شنیدم که ازم دور شد و رفت و قلبم با رفتنش تیر کشید . با رفتنشون و با اجازه ی دکتر وارد اتاق آی سی یو شدم و بالای سر بابا وایستادم و به چشمای بسته اش خیره شدم. بابا توی همین مدت کم به اندازهی چند سال پیر تر شده بود و چهره اش خسته تر به نظر می رسیده! چهره ای که همیشه برای من چهره ی محکم تر ین مرد توی جهان بود. دستش رو که سرم توش بود رو نوازش کردم و قطره ای اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم ریخت. حرفای دکتر برای چندمین بار تو ی سرم پیچید که گفته بود بابا بعد مرخص شدن نباید به زندان برگرده. ولی به چه قیمتی من می بایست بابا رو نجات می دادم؟! چرا نمی تونستم هم آرام رو داشته باشم و هم بابا رو؟ به صورت بابا خیره شدم و قلبم تیر کشید از دیدن صورت رنجورش! چطور می تونستم نبودش رو تحمل می کنم؟ ادامه دارد....