✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و چهارم |•° زندگی بدون آرام! وای خدای من! مگه می شد !؟ یک هفته از نبودن آرام و زند گی تلخ تر از زهر من گذشته بود! یک هفته ای که برا ی من مثل یک سال گذشت و تنها آرامشم زل زدن به عکسای آرام رو ی گوشیم بود، عکسایی که توی همهشون من و آرام از ته دل خند یده بودیم و سلفی گرفته بودیم. اونروز هم مثل این چند روز روی تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم با خوردن قرص آرامبخشی که بدون تجویز پزشک گرفته بودم کمی خودم رو آروم کنم که گوشیم که رو ی تخت افتاده بود زنگ خورد و من با دیدن شماره‌ی ناشناس روش روی لبه ی تخت نشستم و جواب دادم و همون اول صدای سروش رو شناختم که گفت: _بهت گفته بودم! اگه آرام مال نشه نمی زارم مال تو هم بشه! _خفه شو! تو عددی نیستی که بخوای آرام رو از من بگیر ی. _اتفاقا من همون یم که از تو گرفتمش! می خوای بدونی چطوری؟ _نه نمی خوام بدونم! _شاید بد نباشه بدونی من کسی بودم که شرط طلاق و ازدواج با سایه رو برات گذاشتم._تو چی می خوای بگی ؟ این چه ربطی به تو داره؟ _من خیلی صبورم آراد! خیلی منتظر موندم تا بابا بهم وکالت داد و من قرارداد رو فسخ کردم و وقتی دیدم برای کمک گرفتن رفتی پیش بهرامی با یه پاداش گنده راضیش کردم اون شرط رو برات بزاره! دید ی آراد! من تونستم تو رو زمین بزنم. داد زدم:خفه شو عوضی به خدا ببینمت خودم می کشمت دیوونه ی زنجیر ی! دیوانه وار قهقهه زد و من گوشی رو به د یوار رو به روم کوبوندم. سرم رو تو ی دستام گرفتم و دستام رو محکم دو طرف سرم فشار دادم و رو ی زمین زانو زجه زدم و گفتم :خدایا نمی تونم! دیگه طاقت ندارم! خدایا کاری کن برگرده! نمیتونم خدا! دیگه نمی تونم تحمل کنم! این درد جگر سوز بد جور داره جگرم رو می سوزونه. نمیتونم خدا من بدون آرامم نمی تونم! چرا من رو نمی بری و خلاصم نمی کنی.نمیدونم چقدر وسط اتاق نشستم و زجه زدم که همون وسط اتاق دراز کشیدم و خودم رو بغل کردم و به خاطر خوردن آرامبخش خوابم برد. با سردرد بد ی بیدار شدم و مدتی رو سرجام نشستم و وقتی دیدم تحمل فضای دلگیر اتاقی که هر گوشه اش آرام رو می دیدم رو ندارم خیلی سریع از جام برخاستم و از اتاق بیرون زدم و پله ها رو پایین رفتم. با دیدن مامان که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به بیرون بود پایین پله ها وایستادم و پرسیدم :مامان جایی میری؟! _میرم خونه ی آرام! _خونه‌ی آرام؟! مامان خودش رو رو ی مبل انداخت و با گریه گفت : دیگه خسته شدم بس که به تلفن چشم دوختم و منتظر موندم تا هما زنگ بزنه و هر چی که از دهنش در میاد بارم کنه ولی زنگ نزد! دیگه خسته شدم بس که چشمم به در بود که بیاد و تف کنه توی صورتم! دیگه خسته شدم بس که منتظر موندم. چرا هیچی نمیگن؟ چرا نمی ان و یه چیزی بگن تا من راحت بشم! چرا هما نمیاد و بگه دستت درد نکنه ثریا خوب جوابم رو دادی! چرا هیچی نمیگن آراد؟! باید برم! باید برم و خودم بهشون بگم هر چی دلشون خواست بارم کنن! باید برم و بگم همه ی دلخوری شون رو سرم خالی کنن.