✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و چهارم |•°
حال من بدتر از مامان بود و هق هق گریه ی مامان حالم رو بدتر می کرد.
من گریه ی پشت گری ه بودم و تنها چیزی که می تونست آرومم کنه آرامم بود که نبود و من به خاطر نبودنش خراب بودم.
مامان که حال خرابم رو دید و دید که من رو ی پله ننشستم بلکه شکستم و سرم رو پایین انداختم و تو ی خودم جمع شدم دیگه حرفی نزد و تنها صدای گر یه ی او و آوا تو ی خونه پیچید .
دو ساعت بود که مامان رفته بود و من آوا بی صبرانه منتظر اومدنش بودیم.
آوا مثل یه پرستار دم به دقیقه کنارم بود و تنهام نمی ذاشت و حرفی هم نمی زد و فقط در سکوت نگاهم می کرد و بیشتر از من که بیشتر توی دل می خوردم اشک می ریخت.
با باز شدن در و اومدن مامان من و آوا به سمتش رفتیم و آوا بی صبرانه پرسید : خب چی شد!
مامان همون جلوی در رو ی زمین نشست و گفت : رفتم و بیشتر شرمنده شدم!
چی می خواستی بشه به جای اینکه من معذرت بخوام اونا ازم معذرت خواستن و خواستن ببخشمشون.
_چی می گی مامان چرا تو باید ببخشی؟
_آرام بهشون گفته که او تو رو نمی خواد و طلاقش رو می خواد!
و اونا هم بابت این حرف آرام ازم معذ رت خواستن!
مامان به گریه افتاد و با بغض ادامه داد : آخه چرا این دختر انقدر خوبه! هما میگفت وقتی گفته تو رو نمی خواد همه شون دعواش کردن ولی او تو روی همهشون وایستاده گفته فقط طلاق می خواد، نمیدونی چقدر شرمنده شدم وقتی هما ازم می خواست حلالش کنم!
دلم می خواست همونجا بمیرم و بیشتر از این شرمنده نشم.
آوا پرسید : آرام رو هم دید ی ؟
_نه ند یدم!
ولی اینجا می بینمش که دارین سربه سر هم میذارین و او بلند بلند می خنده!
می بینمش که اومده توی آشپزخونه و بیشتر از اینکه کمکم کنه حرف می زنه و من رو می خندونه و نمیذاره من هم آشپزی کنم.
مامان از آرام می گفت و آوا هم اشک میریخت.
دیگه طاقت موندن تو ی خونه رو نداشتم و از خونه بیرون زدم که با شنیدن صدای اذان مغرب بی خیال نشستن تو ی ماشین شدم و به یاد شبی که با آرام قدم زنان به مسجد رفتیم از حیاط خارج شدم و راه طولانی خونه تا مسجد رو پیاده طی کردم.
ادامه دارد...