✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و دوم |•° بابا گفت : برا ی شرکت مشتری پیدا شده. با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامزد ی تمام چکا پاس می شه. من خیلی قبل تر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتر ی کار راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن رو ی بیارم. برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم ولی خب بدهی انقدر ز یاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد. ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کردی م و زحمت چندین ساله مون رو به باد می دادیم؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو کنارم نداشتم؟! به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم. بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختری که چشم دیدنش رو نداری؟! _این فقط یه ازدواج سوریه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم. _مگه می شه؟ مطمئن باش ای ن بهرامی بیکار ننشسته و برا ی نگه داشتن تو بعد عقد هم نقشه کشیده!_او فقط می خواد دخترش برا ی یک شب هم که شده کنار کسی به اسم شوهر بخوابه!همین! _منظورت چیه؟! _اینکه این آقای بهرامی تازه یادش اومده دخترش رو از تو ی خیابون جمع کنه تا هر شب توی بغل یک نفر نباشه. بابا با شنیدن این حرف سرش رو به دوطرف تکون داد و با گفتن لااله‌الاالله! از جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نزد یک شد و گفت :آقا شام حاضره! به رقیه خانم که از زمان زندانی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خونه مون بود و کار می کرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان؟ _خانم که تو ی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم. نگاهی به بابا که برای شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته بود و کامال مشخص بود که توی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته!صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومد ی ؟ پس بابات و آوا کجان!؟ _الان میان. مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو نمی خوای کت و شلوار بخری؟ _کت و شلوار برا ی چی؟! _برای مراسم نامزدی د یگه! _می خرم دیر نمی شه! _دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو.... _مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم. مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت! ادامه دارد...