✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و دوم |•°
محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوار کوبوندم و دستش برای خوابیدن روی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه! همون بالا موند.
هیکل محمدحسین جلوی دید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و شنیدن صداش با بی قراری توی جاش بی قراری می کرد.
محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو توی خونه....
آرام :برم توی خونه که چی بشه؟
محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو ببینم که روی پله ی سوم ی وایستاده بود و به ما نگاه می کرد.
من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی روزهای با د برده رو می دیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذره ای آرامش توی چشماش نگاه می کردم.
محمدحسین بهش نزدیک شد و سرش داد زد : اینجا باشی که چی بشه؟ که این نامرد باز هم زیر سرت بشینه و خامت کنه و بعد یه مدت بگه دیگه نمی خوادت؟!آره آرام؟! تو این رو می خوای؟!
تو می خوای باز هم باهاش ادامه بدی ؟!
آرام داد زد: نه.....!
با نگرانی بهش خیره شدم که دستش رو به نرده ی کنار پله گرفت و محمدحسین گفت : آرام حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بزارم باهاش حتی تا دم در بری و بخوای دوباره باهاش ازدواج کنی.....
آرام نگاه سردش رو به من دوخت و گفت : من حتی یک درصد هم به ازدواج دوباره باهاش فکر نمی کنم!
البته نه به خاطر خودم و شما بلکه به خاطر خودش!
با این حرفش دو قدم به سمتش برداشتم و خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشانه ی سکوت بالا برد و رو به محمدحسین ادامه داد: داداش! شما تا حالا هر چی خواستین در موردش گفتین و من چیزی نگفتم ولی باید بدونین همه ی مشکلاتی که برای شرکت پیش اومد و زندانی شدن و از همه بدتر سکته ی باباش به خاطر وجود من توی زندگیش بوده.
من می دونستم این مشکلا و ناراحتیا زمانی از بین میرن که من توی زندگیش نباشم!
برای همین تصمیم گرفتم که خودم همه چی رو تموم کنم.
اونشب من به اون کافی شاپ رفتم تا بهش بگم نمی خوامش و دیگه نمی تونم باهاش ادامه بدم!
من خودم می خواستم که از زندگیش بیرون برم ولی قبل اینکه من چیزی بگم او حرف دل من رو زد و من رو راحت کرد.
حتی اگه او هم چیزی نمی گفت باز هم کارمون به جدایی می کشید چون من اینجور می خواستم.
ادامه دارد....