🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب کاری نکنیمو سوتی ندیم بچه های بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم اخه دخترم دیدی اینقدر شیطون خصوصا منکه تو بیمارستان معروفم از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان ساعت یک ربع به 7 صبح بود رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم دارن جارو میکشن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رولبم _ بچه ها میاین سر سره بازی سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفتن_ سر سره بازی؟ یه لبخند دندون نما زدم _ آره چادرمو قشنگ بالا گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیا سر میخوردم سارا_ باز این دیوونه شد فاطمه_ خدا شفا بده صدا_ داری چیکار میکنی؟ بووممحکم خوردم زمین داد زدم _ آی صدا_ یاحسین صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم صدا_ چی شد یه چیزی بگو حالت خوبه؟ چشمامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشمامو رو هم فشار دادم اشکام ریخت دوباره بهش نگاه کردم طاها بود ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بلایی سرم اوردی حالا میمردی یهو حرف نمیزدی طاها_ خانم زارعی. زینب خانم. زینب؟ چت شده چرا جواب نمیدی؟حالت خوبه؟ به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود خواستم بلندشم که یه لحظه از درد نفسم رفت کمرم اونقدر درد میکرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمیکردم درد دارم و گریه نمیکردم زدم زیر گریه و ناله میکردم طاها_ یا خدا اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم _ به من دست نزن نامحرمی طاها_ من یه دکترم و الان تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم و بدون هیچ منظوری اینکارو میکنم پس ساکت باشو حرفی نزن با قلم : zeinab.z ادامه دارد.....