🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 همونجا دوباره وضو گرفتم نازنین_ پس صبر کن منم بیام وایسادم. تند تند رفت وضو گرفت 5 دقیقه بعد اومد رفتیم تو حرم، البته مامان و نرگس جونم همراهمون اومدن. آقایون هم رفتن طرف مردا بعد از اینکه نمازمونو خوندیم و یه دل سیر با آقا دردو دل کردیم اومدیم بیرون کلی سبک شدم. جاهای زیارتیو خیلی دوست دارم هروقت میرم یه عالمه حرف میزنمو خودمو خالی میکنم. آقای شمس_ خب حالا کجا بریم؟ خم شدم سمت نازنین آروم درِ گوشش زمزمه کردم _ نازنین من قبلا چندبار اینجا اومدم میدونی بازار داره؟ بریم یه عالمه خرید کنیم نازنین_ هیع بازار داره؟ آخ جون با خنده سرمو تکون دادم نازنین_ بابا جون بریم خرید طاها و محمد و آقای شمس_ واای نه همزمان زدن تو سرشون. مرده بودیم از خنده نرگس جون_ بیخود خودتونو مظلوم نکنین امکان نداره بدون خرید کردن از اینجا بریم. قیافه ی هر سه تاشون آویزون شد خندم گرفت، عجب کاری کردما فکر کنم الان هر سه تاشون فحش بارونم کرد ننرگس جون راه افتاد به سمت چپ نرگس جون با لبخند شیطون_ خانما بفرمایین ما هم با خنده رفتیم کنارش و حرکت کردیم سمت بازار اون سه تا هم مثل لشکر شکست خورده با حال نزار پشت سرمون راه افتادن وارد بازار شدیم. عاشق خرید کردنم ولی حتی اگه خرید هم نکنم قدم زدن بین اونهمه وسیلرو دوست دارم دیدن وسیله ها به وجد میاوردنم با ذوق زیادی که داشتم هرچیز قشنگ میدیدم به بقیه نشون میدادم و اونا هم اینهمه ذوق منو که میدیدن میخندیدنو باهام همراه میشدن حتی آقایون که دوست نداشتن بیان مامان_ زینب تو که از اینهمه وسیله تعریف کردی نمیخوای هیچکدومو بخری؟ مبهوت به مامان نگاه کردم _ چرا به فکر خودم نرسید همه زدن زیر خنده با نازنین رفتیم جلوتر و با دقت فراوون شروع کردم به کنکاش مغازه ها تنها مغازه هایی که نگاه میکردم لباس فروشی و وسایل حجاب بود رفتیم داخل مغازه ی روسری فروشی. بقیه هم اومدن داخل از سه تا روسری ابریشم خوشم اومد مونده بودم کدومو بگیرم نرگس جون اومد کنارم _ چیشد عزیزم انتخاب نکردی؟.... به قلم : zeinab.z ادامه دارد.....