#پارت_هفتادو_یک🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
رفتم جلوی مریم
_ آجی جونم ان شاءالله خوشبخت بشی. اجازه ی مرخصی میفرمایین بانو؟
مریم_ تو که بودو نبودت فرقی نداره برو دیگه
خندیدم _ چیکار کنم خو
نزاشت حرفمو ادامه بدم
مریم_ میدونم نمیخواد بگی این چندوقت دیگه اینقدر این حرفو تکرار کردی کامل حفظش کردم باخنده_ خب تو که
میدونی چرا دوباره میگی. حالا هم ناز نکن بخند
بغلش کردم اونم بالاخره خندید آهان حالا شد. دیگه اخم نکن زشت میشی بعد آقا امین میفهمه چه کاله گشادی سرش رفته هممونو میکشه بزار فعلا
این موضوع محرمانه بمونه
امین و طاها و محمد زدن زیر خنده
مریم_ میکشمت زینب
یه لبخند دندون نما زدم
_ اگه میتونی بیا بکش
مریم_ بزار تو عروس بشی اونوقت میدونم چه بلایی سرت بیارم
، سرخ شدم ولی با این حال جوابشو دادم
_ مثال میخوای چیکار کنی؟
مریم_ اولا که نمیرقصم دوما اینقدر ازت جلوی کسی که عقلشو از دست داده بیاد تورو بگیره بد میگم که پشیمون بشه.
حالا ببین
دوباره همه زدن زیر خنده
_ اا مریم من به این خوبی
مریم_ آره جون خودت
طاها_ خانم آبجیه منو اذیت نکنین. از خداشم باشه اون آدم که با آبجیه من ازدواج کنه، بعدشم من که آبجیمو از سر راه
نیاوردم، به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم
از شدت خنده داشتم منفجر میشدم. سرمو که بلند کردم با محمد چشم تو چشم شدم یه جوری نگاهم میکرد. از
نگاهاش حس بدی بهم دست نمیداد، حس میکردم نگاهاش خالصن پاکن....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....