🌹 •{حــجـآبـــ مــن}•🤩 هر سه تامون باهم جوابشو دادیم برگشت عقب و با نازنین دست داد همینکه حرکت کردم سریع برگشت جلو و کمربندشو بست 15 دقیقه بعد رسیدیم. جلوی آزمایشگاه پارک کردم از ماشین پیاده شدم، طاها و نازنین هم پیاده شدن ولی زینب هنوز پیاده نشده بود و زل زده بود به آزمایشگاه درِ سمتشو باز کردم یهو از جا پرید دستشو گذاشت رو قلبش و با ترس بهم زل زد با تعجب_ چیشد؟ زینب_ هی..هی..هیچی آروم کمربندشو باز کردو پیاده شد نگران شدم، رنگش خیلی پریده بود _ مطمئنی چیزی نیست؟ زینب_ آره آره خوبم به نازنین اشاره کردم بیاد کنارش اونم سرشو تکون داد اومد کنار زینب دستشو گرفت رفتیم داخل. اسممونو گفتم یکم نشستیم که صدامون کردن... آزمایش که دادم اومدم بیرون _ زینب هنوز نیومد؟ نازنین_ نه هنوز اون تویه طاها_ اا اومد برگشتم عقب نگاهش کردم اومد نزدیکتر. رنگش به شدت پریده بود دستشو آورد بالا شالشو درست کنه که چشمام گرد شد دستت چرا خونیه به دستش نگاه کرد.انگشتای دست چپش خونی بودن به قلم : zeinab.z ادامه دارد......