#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هجدهم
صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده
بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت
شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو
ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری
نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته
بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را
با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و
احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری
خیره شد!!
بشیری سلام کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به
اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد
لازمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگه A4نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد
اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی
دانست چرا اصلاحس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول
کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به
دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ
کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید
و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
ب*و*سه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با ب*و*سه ای بر روی پیشانی
اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه
چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی
بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره ب*و*سه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد.
با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک
ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با
دستپخت ثریا خوردند . یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد
خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت
که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده