روی مبل لم دادہ بودم... ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم نوشیدم. موهام ریختہ بود روی شونہ‌هام و ڪمے جلوس دیدم رو گرفتہ بود...مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت: ــ خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ! همونطور ڪہ سرم توی ڪتاب بود گفتم: ــ بالاخرہ خرس گندہ‌ام یا بچہ؟ مادرم پوفے ڪرد و گف ت: ــ فقط بلدہ جواب بدہ! لبخندی زدم و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائوشدم...مادرم با حرص گفت : ــ وای هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن! دستم رو گذاشتم روی دستہ‌ی مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم : ــ مامانے میگے شهریار و عاطفہ، نہ رئیس جمهور! یہ شام میخوای‌بدیا چقدر هولے مادرم اومد ڪنارم... و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ ــ آخہ یہ پاگشای دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذاری من استراحت ڪنم؟ مادرم نگاہ تندیبهم انداخت و گفت : ــ میگم بچہ ناراحت میشے، حسودی میڪنے! مادرم بےجا هم نمےگفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مےداد و ڪمے حساسم ڪردہ بوداز روی مبل بلند شدم و گفتم : ــ وااا چہ حسادتے؟! صدای‌زنگ آیفون بلند شد، مادرم سرش رو تڪون داد و گفت : ــ لابد فاطمہ اینان! بہ من نگاهے ڪرد و گفت : ــ سر و وضعش رو! بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم : ــ مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان! گوشے آیفون رو برداشتم : ــ بلہ؟! صدای زن غریبہ‌ای پیچید : ــ منزل هدایتے؟ ــ بلہ ــ عزیزم مادر هستن؟ با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم : ــ بلہ! دڪمہ رو فشردم و گفتم : ــ غریبہ ست با تو ڪار دارہ! مادرم بہ سمت در ورودی رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ...زن محجبہ‌ای وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودی اومدن... سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس‌هایے زدم حتما مادر حمیدی بود اما چطور آدرس خونه‌مونو رو پیدا ڪردہ بود؟! نشستم روی تختم و بیخیال مشغول بازی با موهام شدم...صداهای ضعیفے مےاومد. چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت : ــ فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن! از روی تخت بلند شدم،مادرم با صدای بلندتر گفت : ــ بیا هانیہ جان! با چشم‌های گرد شدہ نگاهش ڪردم،در رو بست... مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم...پیرهن بلندی بہ رنگ آبےروشن پوشیدم،خواستم روسری سرڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدی بود نہ خود حمیدی! نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم... به قَلَــــم لیلی سلطانی