#من_با_تو
#قسمت_چهل_ونهم
زن روی مبل نشستہ بود،
با دیدن من لبخند زد و از روی مبل بلند شد!رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہهاتوی ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدی رفتم بشقابها روچیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدی با مهربونے گفت :
ــ زحمت نڪش عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم :
ــ زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم...
مادر حمیدی با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرےگی مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت :
ــ من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم...
سریع گفتم : ــ بلہ میدونم...
ــ پس میدونے برای چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم :
ــ بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :
ــ با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم :
ــ ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد :
ــ پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ!
آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادمبالا و گفتم :
ــ تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مےڪردم، جوونای امروزیاید دیگہ!
دستهام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد :
ــ در واقع امروز اومدم براس ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم برای آشنایے بیشتر!
به قَلَــــم لیلی سلطانی