•••❀••• نیمہ‌شب‌ا‌ز‌خواب‌بلند‌شدم. دیدم‌باز‌رضا‌مثل‌هࢪشب در‌حآل‌خواندن‌نمآزشب‌است... نمیدانم‌چراآن‌شب‌تماشآۍ‌رضا‌برایم‌فرق‌مےڪرد اصلاً‌یڪ‌جورایے‌محوِ‌ٺمآشآۍ‌رضا‌شده‌بودم. مثلِ‌هرشب‌،آرام‌و‌بیصدا‌با‌تمام‌سختے‌ھاۍ‌موجود‌در‌منطقہ، رضا‌یڪ‌محوطہ‌امنۍ‌برآے‌خودش‌بہ‌نام‌نماز‌ساختہ‌بود. باتمام‌جدیٺ‌و‌تحڪم‌اخلاقے‌‌اۍ‌ڪہ‌داشٺ، هنگآم‌نمآز‌آرام‌بود.💚 وقتے‌نمازش‌تمام‌شد، سراغ‌ڪارھآۍ‌مربوطہ‌اش‌رفٺ. و‌من‌ماندم‌و‌صبحِ‌فردا، ڪہ‌خبر‌شھآدت‌رضا‌را‌برایم‌آوردند.🙃 هنوز‌نفھمیدم‌آن‌شب، زیࢪ‌لب‌بہ‌خدا‌چہ‌گفٺ!💔 -شھیدرضآکارگربرزے🕊 [بہ‌روایٺِ‌یڪ‌دوسٺ]