°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
میگفت تو حرم نشسته بودم یه جوونی کنارم بود من به گنبد نگاه میکردم ُ اشک میریختم اونم داشت منو نگاه میکرد یه وقت صدام کرد گفت: حاج شیخ گفتم: بله گفت :شیخ هرچی میخوای از این آقا بخواه.. اول فکر کردم داره کنایه میزنه! بعد شروع کرد به تعریف کردن گفت : جوون بودم پیاده اومدم حرمش خسته و مونده وارد حرم شدم یه دختر چادری با مادرش داشتن وارد روضه منوره میشدن.. دختره رو دیدم دلم رفت.. عاشقش شدم! دویدم کنار ضریحش.. گفتم من اینو میخوام! هی گریه کردم! هی اشک ریختم.. هی گریه کردم هی اشک ریختم! گفتم: من اینو نمیشناسم ولی میخوامش! جورش کن خودت.. نزدیک اذان مغرب شد رفتم نمازمو خوندم ولی خیلی حالم بد بود هم خسته بودم هم گریه کرده بودم زیاد دوباره برگشتم حرف زدم گریه کردم.. تا خوابم برد بیدار که شدم دیدم دارن همه رو بیرون میکنن که ضریح رو ببندن.. من مونده بودم فقط یکی از خادما صدام کرد و منم از حرم بیرون کرد اومدم پیش کفشداری.. کفشدار یه نگاهی بهم انداخت گفت :آقای فلانی شمایی؟!! گفتم :بله گفت :صبر کن باهات کار دارم من داشتم از ترس میمردم خدایا من که تو این شهر کسی رو ندارم خلاصه همراهش اومدیم از حرم بیرون بهم گفت از امام رضا چی خواسته بودی؟ گفتم :یه دختری رو.. گفت سوارشو بریم سوار ماشینش شدیم.. رفتیم در یه خونه وایساد.. رفتیم داخل یه آقا با لبخند نشسته بود گفت دختر مارو از امام رضا خواستی؟ گفتم: دختر شما؟! دختره از در اومد داخل،خودش بود!.. گفت:امام رضا اومد به خوابم گفت دخترت رو میدی به زائرم؟ آدرس رو هم آقا داد منم دادم رفیقم که کفش دار حرمه.. ...♥️ ... ...