🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۲۳
من چه گناهی کردم آخه!؟ ببین بچه دسته گلم حرف از چی می زنه.
علی اصغر که تا الآن فقط محو بحث ما بود، در حالی که تمام وجودش سؤال شده، می پرسد: ماما داداچ علی کوجا می ره؟
پدرت با صدای تقریباً بلند می گوید: بسته خانوم! چرا شلوغش می کنی؟ هنوز که این وسط صاف صاف وایساده.
و بعد به علی اصغر نگاه می کند و ادامه می دهد: هیچ جا بابا جون. داداشت هیچ جا نمی ره.
مادرت هم مابقی حرفش را می خورد و فقط به اشک هایش اجازه می دهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند. احساس می کنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم. گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمی دهد، ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق می کند به رفتن.
تو روی زمین، روبه روی مبلی که پدرت روی آن نشسته می نشینی.
– پدر؛ یه جواب ساده که این قدر بحث و ناراحتی نداره! من فقط خواستم اطلاع بدم که می خوام برم. همه کارهامم کردم و زنمم رضایت کامل داره.
حسین آقا اخم می کند و بین حرفت می پرد: چی چی می بری و می دوزی شازده؟ کجا می رم می رم؟ مگه دختر مردم کشکه؟ اون هیچی، مگه جنگ بچه بازیه!؟ من چه می دونستم بعد از ازدواج، زنت از تو مشتاق تر می شه. تو حق نداری بری. تا منم رضایت ندم، پاتو از در این خونه بیرون نمی ذاری.
بلند می شود برود که تو هم پشت سرش بلند می شوی و دستش را می گیری.
– قربونتون برم. خودتون گفتید زن بگیر بعد برو. بیا این هم زن. چرا آخه می زنید زیر حرفاتون باباجون!؟
دستش را از دستت بیرون می کشد.
– می دونی چیه علی؟ اصلاً حرفمو الآن پس می گیرم. چیزی می تونی بگی؟ این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره به فکر دل زنت باش. همین که گفتم، حق نداری بری.
سمت راهرو می رود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام می کند. یک دفعه بلند می گویم: بابا حسین؛ شما که خودت جانبازی. چرا این حرفو می زنید؟
یک لحظه می ایستد. انگار چیزی در وجودش زنده می شود. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو می رود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با یک دست لیوان آب را سمتت می گیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می آورم.
– بیا بخور اینو علی.
دستم را کنار می زنی و سرت را می گردانی سمت پنجره باز رو به خیابان.
– نه نمی خورم. سردرد من با اینا خوب نمیشه.
– حالا تو بیا اینو بخور.
دست راستت را بالا می آوری و جواب می دهی: گفتم که نه خانوم. بذارهمون جا بمونه.
لیوان و قرص را روی میز تحریرت می گذارم و کنارت می ایستم. نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده. می دانم مسئله رفتن، فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه به گوش می رسد. لبه ی پنجره می نشینی. یاد همان روز اولی می افتم که همین جا نشسته بودی، بی اراده لبخند می زنم. من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم. بوسه ای که می دانم سرشار از پاکیست. پر است از احساس محبت. بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند.
سرم را کج می کنم. به دیوار می گذارم و نگاهم را به ریش تقریباً بلندت می دوزم. قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری. البته این تعبیر خودم است. می خندم و از سر رضایت چشم هایم را می بندم که می پرسی: چیه؟ چرا می خندی؟
چشم هایم را نیمه باز می کنم و باز می بندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفته.
– وا چی شده؟
موهایم را پشت شانه ام می ریزم و روبه رویت می نشینم. طرف دیگر لبه پنجره، نگاهم می کنی.
نگاهت می کنم. نگاهت را می دزدی و لبخند می زنی. قند در دلم آلاسکا می شود.
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید