✨دختر بسیجی °•[پارت چهارم]•° من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور می کردم. دیدن آدما و ماشینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن برام لذت بخش بود. من فقط چهار روز برای کار به ترکیه رفته بودم و توی این مدت بابا برای بخش اداری کار خونه نیرو استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود. همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو تایید می کردم. او همیشه دخترای به قول خودش خوشکل و پسرای پایه رو انتخاب می کرد ولی اینبار بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه و دختری رو استخدام کرده بود که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حاال پرهام هم از من می خواست یه جوری اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار. من و پرهام سالهایی زیاد ی بود که با هم دوست بودیم و تقریبا همه ی وقتمون با هم می گذشت. شخصیتش جور ی بود که در عرض یک هفته چند ین دوست دختر عوض می کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود. با چهار دختر مجرد ی که تو ی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از جمله بیشترین ارتباطتش با نازی منشیمون بود. ولی من بر عکس او، د یر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دخترا ی اطرافم بودن که به سمت من م یومدن که من ازشون خوشم نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم. سایه دختر دوست بابا، تنها کسی بود که اونروزا فقط باهاش در حد حرف زدن و بیرون و مهمونی رفتن دوست بودم و می دیدمش. سایه من رو همسر آینده اش می دونست ول ی من او رو فقط یه عروسک برا ی پر کردن اوغات فراغت می دیدم. چون من کسی نبودم که به راحتی عاشق کسی بشم و براش غش و ضعف برم. هنوز هم فکر دختر ی که تو ی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود. او بر عکس دخترایی بود که تا من رو مید یدن تو ی صداشون ناز م ی ری ختن و قصد داشتن باهام دوست بشن. یه جورا یی این بی اعتناییش روی اعصابم بود. با صدای زنگ گوش یم از فکرش در اومدم. گوش یم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دیدن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه توی هم رفت. رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب توی رستوران همیشگ یمون م ی بینمش. از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین باری بود که زنگ می زد و کالفه ام کرده بود. به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گوش ی تلفن رو ی گوشم از منشی خواستم برام قهوه بیاره و کارمندای جد ید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم و یه سری توضی حات رو هم بهشون بدم. اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام رس یدگی کردم. شبش هم ساعت 8جلو ی در خونه ی سایه منتظر اومدنش بودم. یک ربع بود که منتظرش بودم و خبری ازش نبود. هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیاد ولی او هر بار من رو منتظر نگه می داشت و باعث عصب ی شدنم می شد. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─