✨دختر بسیجی °•|پارت هجدهم|•° _آراد تو حوصله چی رو ندار ی؟ تو می دونی با من چیکار کرد..... با عصبانیت وسط حرفش پریدم و غریدم: من با تو کار ی نکردم.... با لحن آروم تر ی ادامه دادم:سایه! چرا فکر می کنی من احمقم؟.. درسته اونشب من توی حال خودم نبودم ولی انقدر حالیم بود که تو اولین بارت نبوده. دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید ولی به روی خودش نیاورد و سرم داد زد:تو داری به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیستی که پای کاری که کرد ی بایستی بگو نیستم دیگه چرا تهمت می زنی؟ _خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست. _آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جور ی می گی؟ این خیلی نامردیه! _اصلا من نامردم و تو هم اشتباه کردی که عاشق یه نامرد شد ی. _دنیا همینجور ی نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم. به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی و بخوای ببخشمت. برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کلافه خودم رو رو ی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. من خودم رو به خاطر کاری که با سایه کرده بودم سرزنش می کردم و حتی اگه یک در صدم احتمال می دادم سایه اولین بارش بوده باشه باهاش ازدواج می کردم ولی من آدمی نبودم که کسی مثل سایه بتونه گولش بزنه. نقشه ی سایه برای گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود و نمی دونست حافظه ی خوبی دارم و جزئیات خوب یادم می مونه حتی تو ی اوج مستی. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم. با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگیرم کرد. توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد. مرسانا رو بغل کردم و رو ی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا بردم و شکمش رو به صورتم مالی دم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل کناریم نشست. دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می کرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیز ی شده؟ لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور؟ _آخه به نظر میاد گریه کرد ی! _چیزی نیست... مامان که تا اون لحظه تو ی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده. چاییم رو از روی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست. مامان کنارم نشست و گفت:یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟ یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من می دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم! سر فرصت باهاش حرف می زنم.