✨دختر بسیجی
°•|پارت نوزدهم|•°
آیدا با گریه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟!
_نمی دونم! خودت چی فکر می کنی؟
آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش
هنوز هم مال خودش بود از پله ها بالا رفت.
مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کن ی طرف سعید رو می گیر ی؟
_من از سعید طرفداری نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یادش بده.
_شوهر داریش خیلی هم خوبه این سعیدِ که زن دار ی رو بلد نیست.
آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه.
من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است دیگه چیزی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که رو ی مبل راه می رفت مشغول کردم.
اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پرسید چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت
سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده.مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگه ای گفت تا بابا چیزی نفهمه!
صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم.
اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود.
حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفاه ی رو هم برعکس روز قبل که کسل و بی حوصله به نظر می رسید اون
روز توی سالن سر حال دیدمش که بهم سالم کرد.
تنها این پرهام بود که با اخمای توی هم جلو ی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه می کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم
پوزخند ی زد و به اتاقش رفت.
بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستادم و رو به نازی گفتم: امروز خودم به دیدن مهندس ترابی میرم پس باهاش تماس
بگیر و ببین کی وقت داره همو ببینیم.
_چشم همین الان تماس می گیرم.
از میز منشی فاصله گرفتم که با شنیدن سر وصدایی که از اتاق حسابداری نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : تو ی
اون اتاق خبریه؟
لبخند گنده ای روی لب ناز ی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن.
ناخوداگاه اخمام توی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم.
نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام توی شرکت بوده ولی این واقعیت داشت که من به خاطر وجود
کسی خوشحال بودم که دل خوش ی ازش ندانستم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم.
از رفتارای ضد و نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم قالب کردم و پشت دیوار شیشه ای وای ستادم که در
همین حال در اتاق باز و مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خند ه بهم سالم کرد و صبح بخیر گفت.
به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سالمش رو دادم.
مش باقر س ین ی توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کاری ندارین من برم به کارم برسم.
پشت میزم نشتم که با دیدن ظرف سوهان توی سینی تعجب کردم و خواستم چیزی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات مشهده خانم محمد ی زحمتش رو کشیده.