✨دختر بسیجی °•|پارت بیست و دوم|•° _من هم بهتون گفته بودم سعی کنید یاد بگیرین ! بعدشم من نمی خوام کسی به خاطر من جلو ی بقیه تحقیر بشه، همین که شما فهمید ین کار من نبوده برام کافیه. من آدمی نبودم که به کسی اصرار کنم و پاپیچش بشم من عادت داشتم دستور بدم و بقیه اطاعت کنن برای همی ن دیگه اصراری نکردم و گفتم: به هر حال من می دونم کار تو نبوده و تو هم اگه خواستی می تونی برگردی و به کارت ادامه بد ی دیگه تصمیم با خودته! دیگه منتظر عکس العملش نشدم و با نشستن توی ماشین، ماشین رو روشن کردم و ازش دور شدم ولی او همونجا وایستاده بود و دور شدن من رو تماشا می کرد. فردای اونروز به محض ورودم به شرکت همون اول کار به اتاق پرهام رفتم و پرهام که تازه اومده و سرش تو ی کامپیوتر روی میزش بود با ورود من به اتاق سرش رو بالا گرفت و با دیدن من با طعنه گفت: به سالم آقا آراد! میبینم تنها اومد ی ! آرام خانم قبول نکردن که برگردن شرکت؟ نزدیکش رفتم و گفتم: ناز ی درست به عرضت رسونده! من رفتم و ازش خواستم برگرده ولی او خانمی کرد و گفت بر نمی گرده تا تو تحقیر نشی، می دونی چرا؟... چون من بهش گفتم ازتو می خوام جلو ی بقیه ازش عذر خواهی کنی. پرهام با عصبانیت روی پاش وایستاد و گفت: آراد تو تکلیفت با خودت مشخص نیست! یه بار می گی کاری کنم که بزاره و بره و حالا هم که رفته میری دنبالش و من رو به خاطر کارم سر زنش می کنی؟ _من گفتم اینجوری بیرونش کنی؟ _ببخشید دیگه فکر نمی کردم آقا دلسوز هم شده باشی! با صدای زنگ گوشیم حرفی که می خواستم بزنم رو خوردم و جواب بابا که پشت خط بود رو دادم: _الو... سلام بابا. _سلام آراد الان شرکتی؟ فهمید ی چی شده؟ _آره شرکتم، چی ! چی شده؟ _انتقال وجه رو می گم فهمید ی جریان چی بوده؟ _آها آره، به خاطر ایراد سیستم اینجور ی شده بود ولی الان درست شده. _خب خدا رو شکر من که گفتم این دختر این کار رو نمی کنه. آراد همین امروز میری دنبالش و میاریش شرکت فهمید ی؟. _رفتم ولی نیومد . _یعنی چی که نیومد؟ _یعنی اینکه من بهش گفتم فهمیدم کار او نبوده و می تونه برگرده سر کارش ولی او گفت که دیگه بر نمی گرده. _خدا می دونه تو چجور ی ازش خواستی برگرده! آراد من آخر وقت میام اونجا و تا اون موقع آرام باید شرکت باشه. _من یه بار ازش خواستم بر..... _آراد یاد بگیر روی حرف من حرف نزنی وقتی میگم امروز باید اونجا باشه یعنی باید باشه. _باشه سعی خودم رو می کنم که برش گردوندم ولی... _ولی بی ولی! من اومدم باید ببینمش..... فعلا خداحافظ. _خداحافظ. با قطع شدن تماس رو به پرهام گفتم: همون موقع که به بابا گفتم چی پیش اومده گفت اشتباه می کنم و آرام این کاره نیست حالا هم که م ی گه تا ظهر که میاد اینجا اون باید سر کار باشه، دیگه تو خودت میدونی یا باید برگردونیش یا خودت جواب بابا رو بد ی. پرهام با کلافگی روی صندلی ش نشست و عصبی نفسش رو بیرون داد. همانطور که وایستاده بودم دستم رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و رو بهش گفتم : تو که تنهایی این کار رو نکرد ی! کی بهت کمک کرده؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا می پرسی؟ _برای این که به جای من و تو از این دختره معذرت خواهی کنه و اینکه بهش یاد بدم دیگه از این غلطا نکنه. _ولی اونا فقط از من اطاعت کردن پس فقط من مقصرم. _یعنی تو حاضری جلوی بقیه ازش عذر خواهی کنی ؟ _تو این رو جد ی نمی گی!؟ _اتفاقا خیلی هم جد یم!