4_6025920557457870145.mp3
40.29M
📋 خَلِّصْنی یا رَبّ آدم باب الحوائج باشه ته زندان رهاش کنند و برند،کجا؟ زندانی که سیاه‌چاله. میگن انقدر تاریک بوده آقا روز و شب رو تشخیص نمی‌داده. انقدر زندان‌بان یهودی آقا رو آزار می‌داد؛ یه روزی از هارون دستور اومد:« باید بکشیش این آقا رو - گفت:« من نمی‌کشمش» - چرا؟ - آخه توو این چندسالی که در زندان بود، این همه من آزارش دادم، اذیتش کردم یه بار ندیدم به من و تو نفرین کنه؛ فقط ما رو دعا می‌کرد. زن رقاصه رو فرستادند آقا رو آزار بده، اذیت کنه. تا وارد زندانش کردند دید آقا سر به سجده‌ست، داره حرف می‌زنه «خَلِّصْنی یا رَبّ» میگه؛ سر به سجده هی میگه خدا خلاصم کن... مادرش فاطمه هم روزای آخر بچه‌ها کمکش می‌کردند دستاش و بیاره بالا. هی صدا میزد :« ٱللَّٰهُمَّ عَجِّلْ وَفَاتِي سَرِيعا آسمان را به روی تخته‌ی در می‌بُردند تاج سر بود که باید روی سر می‌بردند سرو سامان همه بی‌سر و بی‌سامان بود پا به یک سوی، سر از یک طرف آویزان بود او درست است که یک همدم و غم‌خوار نداشت بدنش روی دری بود که مسمار نداشت جگرش پاره شده، اما به دل تشت نریخت عضو عضو بدنش هر طرف دشت نریخت بود زندانی و در مجلس اغیار نرفت هم‌ره اهل و عیالش سر بازار نرفت کسی از دور به پیشانی او سنگ نزد گرگ درنده به پیرهن او چنگ نزد کنج زندان خبر از بَزم مِی و جام نبود دخترش ثانیه‌ای در ملاء عام نبود سر سجاده و در حال سجودش نزدند هر دو دستش به تنش بود و عمودش نزدند تن او ماند روی خاک ولی چاک نشد تیغ خونین شده با پیرهنش پاک نشد بود مظلوم ولی هفت کفن داشت به تن گریه می‌کرد به جسمی که نشد و غسل و کفن