چشمانم رامیبندم ومرور میکنم تمام خاطراتم را درست همان روز هایی که آماده میشدم برای شورای واحدی که دستورجلساتش محرم بود...🖤
خوب یادم هست که چه نذرهایی میکردیم برای گرفتن واحد گاهی صدتاصلوات یازیارت عاشورا و...
شوراکه تمام میشد باچشمانی پراز اشک تشکرمیکردیم و اذن میگرفتیم ازمادرسادات یاعلی میگفتیم ومیرفتیم دنبال بانی برای واحدهایمان توی همون شورا مسئول مالی گوشهایمان رامیپیچاند تافقط درموارد ضروری مزاحمش شویم😅
مسئول تبلیغات که قبل همه چی کارش شروع میشدوگاهی با رزق گاهی دعوت نامه گاهی تبلیغات ویزیتی...
مسئول اجرائی شروع میکرد دنبال سیستم رفتن درست روبه روی کوچه ی دوازدهم دانش غربی گاهی هم سیم ها قاطی میکردن ووسط روضه بایدخودش روباسه شماره میرسوندو یه سیم دیگه میگرفت...
مسئول فرهنگی که دربیشترمواقع یاگِلی بود یارنگی همه ی هنردست خودشومیذاشت تایه هزارتومن بیشترخرج نشه..
آخ نگم ازچای سقاخونه همونی که هی چایی میداددست مردمو میگف علمدار حواست به منم باشه...
مسئول تدارکاتم که فقط دنبال بانی زدن غذابود ...
این وسط باید دلامون بگرید برای مسئول ویژه برنامه که ازاسترس یه لحظم نمی شست وفقط توراه بود...
وتنهاکسی که خیلی مظلوم بوداون انتظاماتی بودکه دم دروایمیسادو بااسپندبه مهمونای اباعبدالله خوش آمدمیگفت وتودلش میگف قربون قدوبالای گریه کنات ارباب...
واحدکفشداریم که نگم... هی کفش جفت میکردو میگف میدونم صاحب عزا میاد میدونم به مجلس ماهم سرمیزنی آقا دست بکش روسرما خادماو گریه کنات بزارتاابد زیرسایت باشیم...
دل نوشته ازخادم قدیمی علمدار
#از_دل
#نوشته_یک_خادم
#چالش
#کانون_فرهنگی_امام_مهربانی_ها
@emame_mehrabaniha