" بسم رب الحسین " می‌ترسیدم. شنیده بودم خیلی‌ها اول محرم را دیده‌ و به تاسوعا و عاشورا نرسیدند. حیف بود حالا که شبِ هشتم محرم چشم می‌بندم، دیگر روشنی فردا را نبینم. یادِ او که افتادم؛ ترس و نگرانی همچون کبوتر، از جانم گریخت. او به معرفت، معروف است. منِ ارادتمند را لنگ نمی‌گذارد. مگر می‌شود ابوفاضل، اشک‌هایم را برای مظلومانِ برادرش نادیده بگیرد؟ روز که می‌رسد، قدم به هیئت که می‌گذارم؛ دیدن دیوارِ مزین به جمله‌ی "ماه ترین عموی دنیا عباس" دلم را می‌برد به آسمان. تاپ تاپِ قلبم، ذره‌ای هم راحتم نمی‌گذارد. خادم‌ها مثل همیشه در تکاپو بودند حتی بیشتر از روز‌های قبل. گوشه‌ای می‌نشینم.‌ هر چند که دلم برای نوکریِ ارباب له له می‌زد، اما ما نالایق‌تر این حرف‌ها بودیم. صدایم که زدند، سر از کتاب که درآوردم، نشنیدم و نفهمیدم چه شد.‌ به خود که آمدم دیدم دم در ایستاده‌ام و به مهمانان ارباب خوش آمد می‌گویم. گفتند این واحد کفشداری‌ست. کیسه‌ها را دانه دانه به مهمانان می‌دهی تا کفش‌هایشان را در آن بگذراند و داخل بروند. اما این‌ها برای من مهم نبود. اصلا می‌گفتند تو برو و زباله‌های روی زمین را جمع کن. چه فرقی داشت؟ نوکر، نوکری می‌کند. کجا و چطورش مهم نیست. سر پا ایستاده و زیر لب زیارت عاشورا را زمزمه می‌‌کنم. قسمتی از آن بَد با دلم بازی می‌کند. " اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ خدایا مرگ و زندگی من را با محمد و آل محمد قرار ده. " خدایا نکند که حسینت مرا طرد کند؟ نکند به هنگام مرگ، او به سراغم نیاید؟ نکند رزق اشک روضه‌اش را از من بگیرد؟‌ قلبم به تلاطم می‌افتد. یاد شب قبل در ذهنم پررنگ می‌شود. نگرانِ نبودنم در این مجلس بودم و حال در مقام خادم اینجا ایستاده‌ام. نسیم لبخند صورتم را نوازش می‌کند. نباید از یاد ببرم که معرفت و نوکرنوازی، در این خاندان ارثی‌ست. - جامونده‌ی همیشگی✏️ @emame_mehrabaniha