🔴🔵 معجزه ای شگفت انگیز از امام حسن مجتبی (ع) : 🌺 مقارن با زمان زندگی امام حسن (علیه السلام) ، حاکمی در یکی استان های چین حکومت می کرد که دیکتاتور عجیبی بود پسر صدر اعظم عاشق دختر حاکم بود که هر چه وزیر برای خواستگاری پسرش به شاه اصرار می کرد می گفت من می خواهم دخترم را به یکی از شاهزادگان دنیا بدهم که بعد از من سلطنتم باقی بماند چون غیر از این دختر وارثی ندارم آن پسر و دختر به حکم مصاحبت و مجالست پنهائی ،رابطه ای نامشروع برقرار می کنند ، پس از چندی زمانی این خبر به گوش حاکم می رسد در حالی که حاکم مست بود ، حاکم در آن حال حکم می دهد که هر دو آنها را گردن بزنند و می گوید اگر کسی از این حکم سرپیچی کند او نیز کشته خواهد شد ، حکم اجرا می شود و هر دو آنها کشته می شوند ، اما پس از ساعتی که حاکم از حالت مستی خارج می شود ، متوجه کار خود می شود و بسیار پشیمان می شود و بسیار گریه می کند ، و در این حال بنای داد و فریاد گذاشته و به حاضرین مجلس می گوید: اگر پزشکی پیدا نکنید که این دو نفر را به حال خود بازگرداند همه را قتل عام می کنم ، حاکم مثل دیوانه ها فریاد می زد و پا بر زمین می کوبید ، وزرا گفتند این چه حرفی است سری که از بدن جدا شده چگونه ممکن است به حال اول باز گردد گفت من نمی دانم اگر این ها زنده نشوند همه را به خاک و خون می کشم ، در بین مسئولین حکومت فردی بود به نام عبدالله که فردی میانسال و از شیعیان امام حسن مجتبی(ع) بود ( عده ای از مسلمانها از زمان پیامبر که فرموده بود « اطلب العلم ولو بالصّین » به کشور چین سفر کرده بودند که برای مدینه کاغذ و باروت می خریدند ) ،اما عبدالله تا آن زمان از ترس حاکم تقیه کرده بود و دین خود را مخفی نگه داشته بود ، پیش خود گفت اگر کسی بتواند در دنیا این کار را بکند آن فرد کسی نیست جزء ولی خدا و وصی پیامبر (صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم)، این کار فقط از دستان امام حسن (ع) انجام شدنی است ، اما آیا اگر به حاکم بگویم و بداند من مسلمانم و دین او را ندارم با من چه خواهد کرد . در دلش آشوبی بود ، آیا بگوید یا نگوید و برخورد حاکم چگونه خواهد بود، دل را به دریا زد و به خدا توکل کرد و به حاکم گفت : قربان زنده شدن این دو نفر محال است مگر اینکه عیسی مسیح از آسمان بیاید و آنها را زنده کند که این محال است ، اما در حال حاضر اگر کسی در دنیا بتواند مرده زنده کند او کسی نیست جزء نوه پیامبر مسلمانان که ساکن مدینه است ، تا این جمله را گفت ، حاکم دستش را گرفت بلند نمود ، گفت : همین الان باید بروی به هر قیمتی شده است ایشان را بیاوری و الاّ تو را و اهل و عیالت را قتل عام خواهم کرد ،گفت نه عیسی از آسمان و نه امام حسن مجتبی از مدینه می تواند به این سرعت به چین آمده و مرده را زنده کند . منظورم آرام کردن او و منصرف ساختن از این تقاضا بود وگرنه امام اسیر زمان و مکان نیست ،حاکم دستور داد اسبی و آب و نانی فراهم کردند و عبدالله را بدرقه کرد و گفت که باید سریعتر بروی و حرکت کنی و این دو جنازه را پیش حسن ببری تا زندیشان بکند ،و الاّ خودت و همه بستگانت را گردن می زنم ، او به همراه گروهی که جنازه ها را به همراه داشتند از شهر خارج شدند، مقداری راه را طی کردند و در جایی برای استراحت توقف نمودند ، عبدالله به فکر فرو رفت و پیش خود گفت : فاصله این مکان تا مدینه بسیار زیاد است و ماه ها زمان می برد تا به آنجا برسیم و قبل از اینکه به آنجا برسیم این جنازه ها بوی تعفن خواهند گرفت ، و یا به فرض اینکه بدون مشکل به آنجا رسیدم ، آیا امام حسن (علیه السلام) را می توانیم پیدا کنیم ؟ آیا در مدینه هستند ؟ به فرض آنکه ایشان را پیدا کردیم آیا ایشان قبول می کنند این کار را بکنند ؟ شاید مصلحت نباشد این دو نفر دوباره زنده شوند ، اما اگر این کار را نکنم حاکم مرا خواهد کشت ؛ آن مرد شیعه به حالت استیصال و درماندگی افتاده بود که باید چه کند ، در همین حال به یاد سخن امام حسن (علیه السلام) افتاد که فرمود : اگر دچار درماندگی شدید دو رکعت نماز استغاثه بخوانید و بعد از نماز از من کمک بخواهید من مشکلتان را حل می نمایم ، وقتی یاد این جمله افتاد،گویا نوری در دلش روشن شد ،برخاست وضویی گرفت و دو رکعت نماز استغاثه به امام حسن مجتبی (علیه السلام) را خواند ، عبدالله می گوید : بعد از نماز نشستم رو به سوی مدینه سر بر سجده گذاشتم بسیار گریستم گفتم : ای امام مجتبی ای کریم اهل بیت من از جیب شما خرج کردم ، آقا من که آبرویی ندارم ،جان و آبروی من ارزشی ندارد ، آقا آبروی شما نرود ، شما امام زمانی و صدای مرا می شنوی به حق مادرت زهرا عنایتی کن به فریادم برس ،آنقدر ضجه زد و التماس کرد که حالش دگرگون شد ، ناگهان صدای سم اسبی او را به خود آورد سر بلند کرد دید حضرت امام حسن مجتبی بالای سرش ایستاده است سلام کرد فرمود عبدالله چه خبر است چرا چنین نگرانی ؟ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇