🦋 آرامش محض🦋
#پارت پنجم
♡محسن♡
حس کردم متینا چیزی رو ازم پنهان میکنه انگار که صادق رو میشناخت
. صادق؟
صادق: بله جانم
.جانت به سلامت قضیه چی بود وقتی متینا رو دیدی انگار برق گرفتت مگه میشناسیش؟
صادق: نه نمیشناسمش اما به بار تو پارک دیدمشون یه آقایی براش مزاحمت ایجاد کرده بود رفتم دمار از روزگارش در آوردم اون روز از خونه بیرون زده بودم و رسیدم به یه پارک نشستم و به بچه هایی که مشغول بازی بودن زل زدم که یهو دیدم برای یه دختری مزاحمت ایجاد شد غیرتم اجازه نداد اونجا بشینم و شاهد باشم که دختری رو جلوی چشمام اذیت کنن و رفتم جلو هیچی دیگه اون دیدار اول و آخرمون بود
صادق پسر دروغ گویی نبود و حرفش رو کاملا قبول کردم
صادق آدم عادی نبود واقعا خیلی آدم متشخص و خاصی بود من در همین حد میدونستم که پاسداره توی بسیج باهاش آشنا شدم
بسیار متشخص و با ایمان بود واقعا تاثیر های مثبتی روی من گذاشته بود
صادق: آقا محسن ما با بچه ها میریم بیرون آخر هفته کوهپیمایی هستی؟
. چرا که نه با کمال میل😁
♡متینا♡
قلبم تو سینه بیتابی میکرد ضربان قلبم بالا رفته بود
سمیه: متینا خوبی؟ رنگت پریده ها میخوای بریم دکتر؟
. نه خوب میشم یکم آب بهم بده لطفا
سمیه: چشم
. سمیه اینجا خیلی خوبه حالم رو خوب میکنه
سمیه: آره هر چی میخوای ازشون بخواه اینا هستن که تو رو به خدا نزدیک میکنن عزیزم
شهید گمنام این جمله ای بود که به چشمم خورد دلم شکست بد جوری شکست نشستم سر مزارش...
#گمنام