🦋آرامش محض🦋
#پارت سی و چهارم
متوجه صدای فرزانه شدم داشت صدام میکرد: متینا کجایی تو چرا حرف نمیزنی حالت خوبه؟
. آره خوبم ببخشید گوشیم هنگ کرد هر کار میکردم درست نمیشد
با صدایی که سعی میکردم لرزشش رو کنترل کنم باهاش خداحافظی کردم و گفتم میام پیشت
روز بعد قرار شد با پدر و مادرم بریم بیمارستان برای عیادت و از اونجا هم بریم تهران عروسی نمیدونم چرا هیچ ذوقی برای رفتن به عروسی نداشتم
بابا: متینا آماده ای؟ دیر شدا دخترم
. چشم بابا جون اومدم
سریع چادرم رو پوشیدم و به راه افتادم
بابا: همیشه آرزوم بود دختر خوشگلم رو توی چادر ببینم خوشحالم که به همه مسائل دینی توجه میکنی
. ممنون بابا جون😅 بریم
بابا: بریم دخترم
سوار ماشین بابا شدیم یه سالی میشه که این ماشین رو خریده یه پژو پارس خیلی خوشگل بود من دوسش داشتم جلوی در بیمارستان بابا ترمز زد و گفت پیاده بشیم تا بره ماشین رو بذاره توی پارکینگ
پیاده شدم از ماشین ضربان قلبم بالا رفته بود نمیدونستم چطور میخوام باهاش رو به رو بشم
وارد بیمارستان شدیم مامان رفت جلوتر و پرسید: سلام ببخشید آقای سهیلی کدوم اتاق هستن؟
پرستار بخش:چند لحظه صبر کنین
یه چیزایی توی کیبورد کامپیوترش تایپ کرد و گفت طبقه بالا اتاق ۳۱۳
مامان: ممنون
مامان: متینا اینو بگیر بیارش
جعبه شیرینی رو داد دست من و جلو تر از من شروع به حرکت کرد
#گمنام